سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا


یادداشت روزانه پیشنهاد خوبی است اما در بند موضوع نماندن هم خود موضوعی است!

امروز یادداشت های گذشته را در وبلاگ ثبت کردم و از این پس هم قصد دارم آنجا بگذارم تا هم... وایییی شیر سر رفت!

امروز از آن روزهای سختی بود که زود حوصله ام سر می آمد... یا سر می رفت! چه فرقی می کند؟! مهم این است که جبرانش بی اندازه مشکل است!

علی اکبر در آغوشم جا می گیرد. این روزها که در ترک است مدام در جستجوی محبتی است که گویا به یکباره از دست داده؛ مدام در آغوش می گیرد، می بوسد، بی جهت بهانه می گیرد، گریه می کند...

چشمم به شیرجوشی است که قرار است شیربرنج بدهد و پسرک دوساله ام که حالا مشغول بیرون ریختن کابینت هاست.

عطر گلاب در آشپزخانه می پیچد و بسته های قهوه فوری روی زمین ولو می شود.

پسرک مشغول جمع کردن است. پسر خوبی است. امروز هم دمپایی های خیس دستشویی را به دیوار تکیه داد و چقدر این تقلید شیرینش لذت داشت.

حواسم به شیر هست!

علی اکبر آخرین بسته قهوه را در پاکتش می اندازد و با اشاره و اصواتی نامفهوم توضیح می دهد که ریخت و جمع کردم!

فاطمه جمع امتیازاتش را بالا و پایین می کند و چانه می زند تا بتواند برای فردا که به خانه فاطمه زهرا می رود لواشک بخرد.

علی اکبر ظرف بزرگ برنج را می خواهد که از دسترسش دور کرده و روی کابینت گذاشته ام؛ از او اصرار و از من انکار!

می رود سراغ گاز و زیر شیر را زیاد می کند!

حواسم هست!

حواسم هست که فاطمه ساعت هاست مشغول جمع کردن اتاق است و هنوز کارش را تمام نکرده!

و حامد دیر کرده و علی اکبر سراغ کابینت دیگری رفته است.

حواسم هست که کارهای فردا را انجام نداده ام و آمار تمام برنامه هایی که عقب افتاده و کارهایی که روی هم تلنبار شده اند را  کامل دارم!

شیربرنج را هم می زنم، فاطمه را تهدید می کنم و به دنبال گوشی می گردم تا به حامد زنگ بزنم.

چه اشکالی دارد؟! دقایقی هم این گونه بگذرد...

25/5/95






تاریخ : دوشنبه 95/6/8 | 4:44 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.