سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام عسلکم.

امروز چهاردهمین هفته ی وجودته...

بابایی هم اومد ایران اما حسابی درگیره... مادربزرگش فوت کرده و حسابی سرش شلوغه.. هفتمش که بگذره می برمش شمال یه کم نفس بکشیم... بیچاره پدرش درومد دیگه...

منم حال و روزم تعریفی نداره... تا یه کم عصبی می شم یا استراحتم کم می شه حسابی به هم می ریزم... چند روز پیش اینقدر حالم بد بود رسوندنم بیمارستان و سرم زدم... بیمارستان لاله... تو همین شهرکه... صد رحمت به قبرستون! خیر سرش خصوصیه... پدرمو درآوردن تا مرخصم کردن... منم این روزا خیلی بی حوصله و کم تحملم...

هوا حسابی آلوده است... می ترسم آخرشم لاغر و سیاه شی!!

چند روز بعدشم رفتیم بیمارستان صارم... که خاله آزیلا توش کار می کرد... خیلی خوشم اومد... دکترمم انتخاب کردم. دکتر نبوی... خانم خوب و مهربونیه... ببینم از پس تو شیطون برمیاد یا نه...

دوستای خاله مگه دیگه دست از سرمون برمی داشتن... خیلی خسته شدم اما راضیم خیالم راحت شد...

دکتر برام کلی آزمایش و اینا نوشته.. دیروز رفتم دولیتر و نیم خون دادم! همش تقصیر تو ا....

دلم برات تنگ شده!

کی پس به دنیا میای؟!

اووووووووووووووووووووووووووووه

حالا کو تا به دنیا بیای!

می بوسمت عزیزم... خیلی دوست  دارم.......






تاریخ : پنج شنبه 87/1/1 | 12:0 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.