سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا


دست و پایم می لرزد. تاب روضه ندارم. ماشین را انتهای بالاترین خیابان پارک می کنم تا قدری پیاده روی کنم.

از دور پرچم های سبز و سرخ را می بینم که در انعکاس نورافکن ها به خود می پیچند. دلم شور می زند. قدم هایم را بلندتر برمی دارم.

حالا صدای مداح واضح تر شنیده می شود: «اَللّهُمّ اغفِرلی کُلَّ ذَنبٍ اَذنَبتُه ...»

عطر اسپند که خوب بر جانم نشست بی اختیار می ایستم: «اَللّهُمَّ اِنّى‏ وَقَفْتُ عَلى‏ بابٍ مِنْ اَبْوابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ، صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ الِهِ، وَقَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ اَنْ یَدْخُلوُا اِلاَّ بِاِذْنِهِ...»

قدم بعد همه دل شده ام. میان رود روان زائران آرام آرام پیش می روم؛ قطره قطره می بارم.

چشمم بر ضریح و دستم بر سینه می نشیند: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا عَبدِالله اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسولِ الله...»

خود را به دست امواج می سپارم؛ گرد ضریح می گردم، بر در و دیوارش بوسه می زنم، صورت می سایم: «لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا... »

بال می گیرم، تا انتهای قبّه پرمی کشم، چرخ می زنم، چرخ می زنم: «اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم و حَربٌ لِمَن حارَبَکُم...»

روضه تمام می شود. پیشانی ام بر خاک فرود می آید: «اَلحَمدُلله عَلی عَظیمِ رَزیَّتی...»

آهسته و روان از در خارج می شوم. آسمان بالای سرم بی صدا می بارد. اشک هایش را در آغوش چادرم جا می دهم و با هم به سمت ماشین می رویم؛ سبک، آرام، تازه...



http://www.miyanali.com/usr/moda/gal122.jpg?797941995







تاریخ : جمعه 95/8/14 | 3:29 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.