به نام خدا
گوشت چرخ کرده را در ماهیتابه می اندازم و هم زمان عدس ها را می شویم. پیاز داغ و ادویه که اضافه شد، سراغ ظرف های صبح می روم. در این بین پسرکم اناری از یخچال می آورد و با زبان دو ساله اش می گوید: «ماما... انا...»
انار را می شویم و زیر غذا را کم می کنم. با هم انار را دانه می کنیم و مشت مشت می خوریم. همه چیز رنگ انار می گیرد، سرخ و درخشان؛ دست، صورت، زمین و حتی زمانی که هیچ نگرانش نیستم.
دانه ای شیطنت می کند و به آستین پسرک می پرد؛ ریز می خندد. دانه ها یکی پس از دیگری داخل آستین می پرند؛ حالا شیطنت پسرک گل کرده است. بلند می شود و دور قالیچه کوچکی که وسط هال پهن کرده ام می دود. فرش ها را فرستاده ام حمام! اینقدر گل کاری شده بودند، دیگر نقش خودشان پیدا نبود.
دانه ای زیر پای پسرک نقش زمین می شود. چشمانش برق می زند: «بادی...!» دانه ها یکی یکی زیر انگشتانمان می ترکند و کف پوش هال، دفتر نقاشی بزرگی می شود پر از طرح های بدیع. چه اشکالی دارد؟ زحمتش را دستمال پیر آشپزخانه می کشد که با وجود سن بالایش، هیچ دستمالی جایگزینش نیست.
دور قالیچه کوچکمان، انارستانی برپاست. پسرک زمان زیادی سرگرم است و لذت می برد. لذتی که در هیچ شهربازی و پارکی پیدا نمی شود.
بازدید امروز: 96
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 585199