به نام خدا
چرا نمی نویسم؟ چرا مدت هاست برای خودم نمی نویسم؟ چرا حرف نمی زنم؟ چرا نمی گویم؟
این بغض لعنتی چیست که بر دلم سایه انداخته و خیال کوچ ندارد؟
چرا خسته ام؟ چرا نا ندارم؟ چرا بی حوصله و پژمرده ام؟ چرا نمی خندم؟ چرا حرف نمی زنم؟ چرا نمی گویم؟
تاریخ که می زدم یادم آمد امشب یلداست. یلدای بلند. بلند به قدر لحظه ای بیشتر.
یلدا را جشن می گیریم به پاسداشت لحظه ها. لحظه هایی که قرار است در عکس ها و یادها ضبط شوند. تا روزی از زیر خروارها خاک فراموشی سر برآورند و آهی و اشکی و یادی را مهمان دل ها و دیده ها و خاطرمان کنند.
چرا لحظه ها را ثبت می کنیم؟ چرا با این همه اصرار، لحظه لحظه را ثبت می کنیم؟ بگذاریم لحظه ها بگذرند. اگر بنا به ماندن بود از اول مانا خلق می شدند.
چرا مدام یادآوری می کنیم؟ بسیاری خاطرات برای از یاد رفتنند. اگر قرار باشد همه چیز بماند، لاجرم باید زمان از حرکت بایستد. همه چیز و همه کس صامت و ساکت شوند. درست مثل عکس ها. با آن لبخند گنگی که انگار اقتضای عکس گرفتن است. لبخند می زنیم که خاطرات خوش را ثبت کنیم یا خاطرات را خوش ثبت کنیم؟
این هم یلدای 34.. لحظه ای بیشتر برای فکر کردن، برای دیدن، شنیدن، لمس کردن. لحظه ای بیشتر برای قدر دانستن، برای فهمیدن.
وقت اضافه ای برای جبران کردن...
30/9/95
بازدید امروز: 119
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584907