سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

 

کیف قهوه ای چرمی را با احتیاط از کمد پدر در می آوردم. کار همیشه ام بود وقتی زود از مدرسه می رسیدم و هیچ کس خانه نبود.

کیف محکمی بود. خیالم راحت بود گنج گرانبهایم آسیبی نمی بیند. با کف دست خاک های رویش را پاک می کردم. زبانه قفل را فشار می دادم؛ جرقی صدا می کرد و سکوتم را می شکست. نفسم بند می آمد. اطراف را می پاییدم. می ترسیدم پدرم جایی قایم شده باشد تا مچم را بگیرد. دوربینش را خیلی دوست داشت. می گفت گران خریده است.

اول لوازم جانبی اش را در می آوردم و با دستمال مخصوص پاک می کردم. لنزها را با وسواس ها می کردم و رو به نور می گرفتم تا لکی نماند. بعد دوربین را مثل جواهری نایاب آهسته در می آوردم. درِ پشتش را باز می کردم و فیلمی را که برای روزهای خاص کنار گذاشته بودند جا می زدم. نوارش را باز نمی کردم؛ می سوخت. شاتر را شارژ می کردم. عاشق جیر جیرش بودم. از سوراخ کوچک دوربین سوژه ای را نشانه می گرفتم. لنز را به چپ و راست می چرخاندم تا شفاف شود. چند عکس خیالی می انداختم.

و بعد به سرعت همه را جمع می کردم. با دقت همه را سر جایشان می چیدم که متوجه نشوند. اضطراب شیرینی بود اما کاش به جای این همه، یک بار از پدرم می خواستم خودش دوربین را دستم بدهد.

بعدها که از خانه پدری رفتم، روزی فهمیدم برادر کوچکم دوربین را اوراق کرده. شیطان و جسور بود و از هیچ کس حساب نمی برد.

جنازه اش را جمع و جور کردم و با خود بردم. تا مدت ها آذین اتاقم بود. نگاهش می کردم و لذت می بردم. به یاد آن بازی های یواشکی. هرچند دیگر نه لنزی باقی مانده بود و نه شاتری!

 


https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/e/e5/Minolta_SRT303.jpg






تاریخ : دوشنبه 95/11/11 | 8:45 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.