به نام خدا
یاد استخوان های زیر آوار مانده ات، درد می شود در رگ رگ وجودم. یاد دست و روی سوخته ات، یاد نگاهی که به ناامیدی بر دنیا بسته ای، یاد سرو قامتت که دیگر هیچ از آن نمانده...
می سوزم از یاد لحظه ای که با استخوان های فرسوده پلاسکو، فرو ریختی. قطره قطره می چکم، آب می شوم، بر خاک می ریزم با اشک های مادرت، همسرت، فرزندت...
نفسم پر شده از دودهای بی امان ساختمان.
کجایی؟ کجای این آوارهای سنگین آرمیده ای؟ کجا به دنبالت بگردیم؟
چه نشانی از تو باقی می ماند؟ دیگر چه از تو می ماند؟ شاید پاره های لباست که فقط «ضد حریق بودند نه ضد آوار»...
شاید مدفنت را گل باران کنیم یا شاید بنای یادبودی بر فرازش بسازیم. شاید تا روزها و هفته ها حرفش را بزنیم و سر افسوس تکان داده آهی بکشیم. اما باور نکن پند بگیریم.
ما مثل شما بسیار داده ایم. فراموش می کنیم. ما فراموشکاریم. ببخش... حلال کن...
............................
اخبار نمی بینم. سال هاست. نمی توانم. فقط از فضای مجازی اخبار مکتوب را آن هم بدون تصویر و فیلم دنبال می کنم. مامان جون اینجا بودند. مادربزرگ حامد. ما را دوست دارند. گاهی پیشمان می مانند. گوششان سنگین است. اخبار را با صدای بلند دنبال می کردند. تمام روز. صبح و شب. بلند بلند می شنیدم، اشک می ریختم. طاقت نیاوردم. رختخوابم را جلوی تلویزیون انداختیم. می دیدم و می سوختم. لحظه به لحظه. ثانیه به ثانیه. اخبار هی تکرار می شد. هی تکرار می شد و آوارش بر سرم می ریخت. تمام وجودم آتش گرفت. هرگز فراموش نمی کنم.
بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 585155