به نام خدا
*
حال و روز ندارم. امروز آخرین کپسولم را خوردم. مثل همیشه چند ساعت سرگیجه و تهوع و سردرد و هزار مکافات دیگر.
بابا آمد اینجا. با حامد بروند برای کارهای زهرا. به احترامش نشستم. دستی بر مرغی که حامد در زودپز انداخته بود بردم. بعد از مدت ها آشپزی کردم! سر و تهش را هم آوردم!
زهرا هم آمد. دیرتر. فردا روز عقدشان است. فردا چه زود آمد. ترسیدم بروم بیمارستان بستری ام کنند و برنامه شان را خراب کنم. گفتم چند روز دیگر شاید این آخرین قرص اثر کرد و خوب شدم.
ولی می دانم از این خبرها نیست. اوضاع خراب تر از این حرف هاست.
فاطمه کلافه شده: - مامان مگه مریضی چقدر طول می کشه؟ چرا خوب نمی شی؟!
- دعا کن خوب شم. تو که نماز می خونی بعدش برای من دعا کن دیگه. خدا دعای تو رو برآورده می کنه.
امروز با هم نماز خواندیم. در حال تمرین است. با جانماز تازه اش که مدرسه داده اند. سرفه هایم پابرجاست. مامان و حامد هی شیر و فرنی و... تجویز می کنند. هرچه می گویم گلویم سالم است به خرجشان نمی رود. کلافه ام. مدرسه نمی روم. دو هفته است. کلافه ام.
- بچه ها سراغی از من نمی گیرند؟
فاطمه: - چرا. بچه ها معلم ها همش از تو می پرسند. کی میای پس؟
- میام ان شاءالله. بگو واسم دعا کنن.
چهارشنبه که رفتم مدرسه بچه ها از زیر ماسک شناختنم. دوره ام کردند که امروز نویسندگی داریم؟
- نه ان شاءالله هفته دیگه. (هرچند خودم مرددم.)
چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. برای بچه ها، هم کارها، مدرسه. خوب می شم ان شاءالله. یعنی تمام می شود؟!
دوشنبه وقت گرفتم. باید دوباره عکس بیندازم. بگذار فاصله بیافتد تا یک فکر دیگری بکنند. دیگر تحمل این قرص ها را ندارم.
دلم گرفته بود. قرآنم را آوردم. علی اکبر هم دوید آمد کنارم.
- برو مال خودتو بیار.
کتاب های مثنوی را که جلدشان سفید است (مثل قرآن من) می آورد. جلویش می چیند و به آواز می خواند. بعد رویشان سجده می کند.
کمی می چرخد و می رود. گاهی با فاطمه خوبند گاهی نه. وقتی فاطمه از مدرسه می رسد اول اخم می کند ببیند چه می شود. دست پیش می گیرد. اگر فاطمه لبخند بزند او هم لبخند می زند. مهربان و معصوم. چشم هایش را ریز می کند. فاطمه را بغل می کند و می بوسد. بعد هم با هم بازی می کنند و آرامند. اما امان از وقتی که فاطمه حوصله نداشته باشد. به جان هم می افتند. جیغ و گریه بلند است. این مدت که حال نداشتم به این ها هم سرایت کرده بود. تمام مدت به جان هم بودند.
روزها می رفتم خانه مامان. دراز می کشیدم یک گوشه. حواسشان به علی اکبر بود. خوابم نمی بُرد. خواب ندارم. از عوارض داروست. باز هم خدا را شکر. از عوارض دیگرش جنون بود که هنوز دست نداده!
داروها از خود بیماری بدترند.
این روزها داستان زیاد می خوانم. کوتاه، رمان. سفارش استاد است. داستان ها روی مغزم راه می افتند. دچار وهم شده ام. به چه زحمتی از شرش خلاص شده بودم. دوباره خل شدم. شب ها خواب می بینم. بعد از مدت ها. خواب هایی شبیه واقعیت. قصه دار، کش دار، ملموس.
می نویسم آرام می شوم. حسابی پاکستان-افغانستان شد روزنوشت امروزم. می دانم ولی چه اشکالی دارد. بگذار مزخرف بنویسم. آرام می شوم.
حرف زیاد دارم اما اثری از حوصله نمانده.
این نیز بگذرد
ان شاءالله :)
بازدید امروز: 58
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 585161