سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

 

1.

سبک و آرام می بارد. صدای قدم هایش را می شنوم. پرده های ضخیم را کنار می زنم و پنجره را باز می کنم.

هوای خنک و عطر چمن های مرطوب هر دو به استقبالم می آیند. دستم را به نشانه دوستی دراز می کنم.

قطره ها یکی پس از دیگری بر دستم بوسه می زنند. دوستشان دارم. زلال و بی پیرایه اند. کاش تند تند به ما سر بزنند.


http://images.persianblog.ir/626356_vk25Sweo.jpg

 

2.

یادم نمی رود. شب بود. در را باز کردم. حیاط بلند خانه زیر باران دراز کشیده بود. باران که نه! سیل از آسمان جاری بود. دانه های درشت باران بر تن سنگی حیاط مشت می کوبیدند. صدای آبشار می دادند. شاید روزی آبشاری بوده اند. یاد گل هایم افتادم. نگاهم دوید میان باغچه باریکی که کنار دیوار کشیده شده بود. به سختی گلبرگ های ظریف سیکلمه را دیدم که زیر چتر درختان می لرزیدند. یک دفعه حیاط روشن شد و انفجار بلند رعد از جایم پراند. در را بستم...

چه اشتباهی کردم! خیال کردم همیشه درهای آسمان به رویم باز می ماند. فراموش کردم عطر باران را نگه دارم. فراموش کردم بیرون بدوم و خیس شوم. در چاله های پر آب پا بکوبم. با هر برقی هیجان زده به آسمان خیره شوم و منتظر غرش شورانگیز رعد بمانم. خیال کردم باران همیشه هست.

این روزها اگر بارانی بچکد فقط آن قدری هست که ماشین ها را گِل آلود کند. به باز شدن چترها هم نمی انجامد چه برسد به پر شدن چاله هایی که محل آب تنی گنجشک هاست. اما همین نم اندک اینقدر خوشحالمان می کند که از ترافیک هم لذت می بریم. هرچه باشد عطر خاک نم خورده را هنوز دارد.


http://axgig.com/images/07070355364243696662.jpg







تاریخ : پنج شنبه 95/11/28 | 3:35 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.