به نام خدا
روزهای پایانی سال، به انتظار می گذرند. در تمام لحظه هایش، لابلای این همه کاری که روی هم مانده، میان این آمد و شدهای بی پایان، همه جا «انتظاری» هم راهی ام می کند. انگار چشم به راه آمدن کسی هستم. انگار راست راستی قرار است اتفاقی بیافتد.
دست و دلم به کار نمی رود. نیمی از خانه را تکانده ام، نیم دیگر را نه. چرا بتکانم؟ چقدر هر سال همه چیز را نو کنم؟ این پاره های آهن و چوب و پلاستیک و گچ و سیمان را که نو و کهنه اش فرق ندارد. چقدر پاک کنم؟ بشویم؟ بروبم؟ این همه خانه تکاندیم چه عایدمان شد؟
آشپزخانه بلند و باریکم را متر می کنم، هی می روم، می آیم، دور خود می چرخم! از پنجره های بزرگش آسمان را تماشا می کنم. زمین را، ماشین ها را که از چپ و راست می آیند و می روند، کوچه ای خالی که این بالاتر در مجاورت بزرگ راه دراز کشیده، پنجره های بسته ی چند ساختمان که کمی دورتر دور هم جمعند.
به دنبال کسی می گردم انگار. دنبال اتفاقی، خبری، دنبال یک چیز جدید...
همه چیز مثل همیشه است. ماشین هایی همه شبیه هم، غالبا سفید یا سیاه، می آیند و می روند. هیچ هم اهمیت ندارد از کجا می آیند و به کجا می روند.
چند پرنده برای لحظاتی در آسمان چرخ می زنند و ناپدید می شوند. چه فرقی می کند کبوترند یا گنجشک یا کلاغ؟
وانتی، خلوت کوچه را به هم می زند، آهن آلات می خواهد. بلندگوی کهنه اش، فریادهایش را گوش خراش تر می کند، می آید و می رود مثل هر روز.
غذا مثل همیشه ساعت یک آماده است... مثل هرروز فاطمه 3:10 می رسد... مثل تمام عمر، غروب ها دلگیرند و صبح ها کسل کننده...
بهار هم فصلی مانند دیگر فصل هاست. با این تفاوت اندک که کمی رویایی تر و شاعرانه تر است. به پاییز برنخورد، قدری هم زیباتر.
این که سال تمام شود یا شروع شود، قراردادی بشری است. در واقع نه چیزی تمام می شود و نه چیزی آغاز.
ما هم همانیم که بودیم، فقط تکرار می شویم. گروهی می میریم و گروهی متولد می شویم. انگار همه چیز در دایره ای بی نهایت، به دور خود می چرخد. سوالاتمان همان سوالات زمان نوح (ع) است و ایراداتمان همان ایرادات بنی اسرائیلی. به همان مشغولیم که اجدادمان و از همان نگرانیم که انسان های اولیه.
هیچ چیز عوض نمی شود. خبری در کار نیست. سال نو، توهمی بیش نیست. هیچ اتفاقی نمی افتد. ما همه در دایره سرگردانی «خود»، اسیر امروز و فردایی هستیم که هی تکرار می شود. کاش یک نفر بلند شود از این میانه. کاش یک نفر دیوارهای این دایره را خرد کند، کاش «رها» شویم.
خیلی دلگیرم. دلگیرتر از بهاری که «تو» شکوفه اش نیستی. دلگیرتر از تابستانی که تو ثمره اش نیستی. دلگیرتر از پاییزی که تو را نمی بارد. دلگیرتر از زمستانِ گناه آلودِ ناامیدی.
دلگیرم از خودم. از چشمم که تو را نمی بیند. از گوشم که صدایت را نمی شنود. از دلم که حکمت این گردش و تکرار را نمی فهمد. از عقل سرگردانم. از خودم...
خیلی برایم سخت است همه را می بینم جز تو. خیلی برایم سخت است صدای همه را می شنوم جز تو. خیلی برایم سخت است همه جا در محضر تو باشم و این قدر کور و کر، دور «خود» بچرخم.
خیلی سخت است...
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی
نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم
گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم بگذار که من چشم به پایت بگذارم
یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم
خجلت کشم از دیده و از گریه ی عمرم گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم
بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو شاید گنه از چهره بشویی به غبارم
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم
شامم شده تاریک تر از صبح قیامت روزم شده بی روی تو همچون شب تارم
ای منتظر منتظران یوسف زهرا پاییز شده بی گل روِی تو بهارم
دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟
مهرت نتوان کرد برون از دل "میثم" گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم
استاد حاج غلامرضا سازگار
بازدید امروز: 49
بازدید دیروز: 210
کل بازدیدها: 584720