به نام خدا
تمام مسیرها به سمت شهرک غرب و سعادت آباد قفل است! صدای بوق بوق مکرر ماشین ها، ماشین های مدل بالا- پایین- میانه، صدای جیغ و فریاد آدم ها، آدم های رنگ وارنگ، صدای موسیقی های بلندی که از ماشین ها پخش می شود، صدای کف و سوت و فریاد و... لحظه ای قطع نمی شود. از اذان مغرب روی سرم می کوبند تا الان که نیم ساعت از نیمه شب گذشته.
دلم آرام نمی گیرد.
خواب به چشمانم نمی آید.
از صبح بهت زده ام، کلافه ام، به هم ریخته ام!
نگرانم.
برای مردمی که با وعده دنیا فریب خورده اند، برای مردمی که نمی بینند، نمی شنوند، تحلیل نمی کنند. آن ها هم که می فهمند پیله ای به دور خود تنیده و از جامعه کناره گرفته اند. به هم می تازیم، هم دیگر را نفی می کنیم، هیچ کس را جز خود قبول نداریم، هیچ حرفی را نمی شنویم، به هیچ صراطی مستقیم نیستیم...
چند میلیون نفریم با چند میلیون اندیشه و سلیقه و خواسته... همه اعضای یک پیکریم اما تکه و پاره، هرکدام گوشه ای افتاده...
نگران این پیکره ام... نگرانم...
کاش این صداها بخوابد، کاش این ماشین ها، این بوق ها، این جیغ ها، این آهنگ های در هم که مدام بر مغزم می کوبند، کاش این آدم ها بخوابند...
کاش همه بخوابند تا بنشینم یک دل سیر گریه کنم...
وقتی سر به پیله خود فرو برده و کنج عافیت چپیده باشیم، باید هم بنشینیم و زار زار گریه کنیم. باید هم دست بر دست بکوبیم و آه از نهاد برآوریم...
ما کم کاری کردیم...
حقمان است چهار سال دیگر چوب بخوریم...
حقمان است...
بازدید امروز: 106
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584894