به نام خدا
فاطمه بانو روزه اولی است. تا امروز روزه هایش را گرفته و بر خلاف انتظار من خیلی هم خوب است. دوست داشتم در خاطرات اولین ماه رمضانش همراهی اش کنم اما سال هاست خاطره چندانی از رمضان ندارم، جز همان اضطراب همیشگی برای خوردن که حتی بعد از افطار هم دست از سرم بر نمی داشت.
دلش می خواست خاطراتم را برایش تعریف کنم، زمانی که هم سن او بودم و روزه می گرفتم. اما چیزی به یاد نمی آوردم. تا این که یک بار اتفاقی، لا به لای تبلیغات رمضانی تلویزیون، بخشی از دعای سحر به گوشم خورد. یکهو انگار چراغی در دلم روشن بشود رفتم به حال و هوای آن روزها.
برایش تعریف کردم که سحرها چطور با خانواده در آشپزخانه مان که آن زمان دیوار و دری داشت -و اینقدر اوپن نبود- جمع می شدیم، دور سفره چهارخانه ای که مادر پهن کرده بود. تند و تند غذای گرم شده افطار را جویده و نجویده فرو می دادیم. از ترس تشنگی فردا اینقدر آب می خوردیم که دلمان قلپ قلپ می کرد. و رادیو برایمان می خواند: «اَللهمّ اِنّی اَسئَلُکَ مِن جَمالِکَ بِاَجمَلِهِ...»
همیشه از پنجره باریک و بلند آشپزخانه خم می شدیم که ببینیم چراغ همسایه پایینی روشن است یا نه. اگر خاموش بود یعنی برای سحری خواب مانده اند و باید یا من یا خواهرم با کلی غر و لند می رفتیم زنگشان را می زدیم تا بیدار شوند. آنها هم مراقب ما بودند خواب نمانیم. امان از وقتی هر دو خواب می ماندیم!
«شنوندگان عزیز، 10 دقیقه تا اذان صبح باقیست... »
هر چه به اذان نزدیک تر می شدیم صدای گوینده بلندتر و سرعت ما بیشتر می شد. بعد از غذا هم به اصرار مادر مجبور بودیم یک استکان چای و دو خرما را هم میان انباشته های بسیار شکم به زور فرو ببریم. وقتی تنها پنج دقیقه تا اذان مانده بود، سر مسواک زدن دعوا می شد. من و خواهرم هرکدام می خواستیم زودتر مسواک بزنیم تا بعدش وقت داشته باشیم باز هم آب بخوریم. گاهی هم هر دو با هم مسواک می زدیم. با فشار کله هایمان آن یکی را عقب می زدیم که جای کم تری بگیرد.
چه روزهایی بود. لا به لای کودکی هایمان، روزه داری هم برایمان بازی و سرگرمی بود. صبح در مدرسه کارمان این بود که تشخیص بدهیم چه کسی روزه نیست. آن زمان ها که مثل حالا نبود. خیلی ضایع بود کسی روزه نباشد. مایه خجالت بود. کسی که روزه بود باید حتما لب هایش خشک و بی رنگ می شد وگرنه قبول نبود! می گفتیم روزه نیست! آن بیچاره هم خجالت می کشید و کز می کرد گوشه ای.
خاطرات پراکنده ای که یادم می آید را فصل به فصل برای دخترم تعریف می کنم. هروقت تمام می شود می گوید: «خیلی قشنگه! دوباره از اول تعریف کن...»
پیچ رادیو را باز می کنم. همین رادیویی که سال هاست فقط گردگیری می شود. به سختی موج رادیو قرآن را پیدا می کنم. دوباره نوای «اَللهمّ اِنّی اَسئَلُکَ مِن جَمالِکَ بِاَجمَلِهِ...» در تاریک روشن سحر می پیچد. همان آوا و حتی همان «شنوندگان عزیز، ... دقیقه تا اذان صبح باقی است.»
حالا من برای دخترم غذا گرم می کنم، میوه و شربت خاکشیر جلویش می گذارم و با شوقی وصف نشدنی تماشایش می کنم. بالاخره دانه من هم سر از خاک برآورده و مشغول بالیدن است. باید فرصت بدهم با آرامش از سحرهایش لذت ببرد و خاطرات زیبایی برای فرزندانش کنار بگذارد.
بازدید امروز: 184
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584972