به نام خدا
سلام؛
انگار آهِ العجل هایمان دامن زمان را گرفته است. چنان با شتاب می گذرد که نمی فهمم روز است یا شب؟ زمستان است یا تابستان؟ اصلا کجای کاریم؟!
به فالِ نیک گرفته ام این العجل های زمان را. گویا به سوی تو شتاب برداشته است. بی وقفه، یک نفس، عزمش را جزم کرده که خود را به تو برساند؛ که تشنگان را به آب حیات برساند.
باید هم همین باشد. وگرنه زمان در این دنیا چه کار دیگری می تواند داشته باشد؟ باید بگذرد تا ابرها کنار بروند و خورشید رویت آشکار شود.
باید بگذرد؛ تندتر بگذرد. اینقدر تند که یک روز، بی هوا، چشم در چشم تو باز کنیم. باید سوار بر اسب زمان به سوی تو بشتابیم. باید به تو برسیم.
مگر زندگی غیر از این است؟
باید هم همین باشد. وگرنه چرا بوی بهار می آید؟ چرا بعد از اینهمه کدورت و ناامیدی، جوانه های امید از سنگلاخ دل سربرآورده اند؟ چرا آرامم؟ زمان، کارش همین است. باید بگذرد تا بهار شود.
زمان، فرصت انتظار کشیدن هم نمی دهد. حق هم دارد. صاحبش تویی. حق دارد از همه چشم ببندد و بی سر و بی پا به سوی تو بشتابد. حق دارد که اینچنین بوی تو را می رساند. که اینچنین رنگ تو را آشکار می کند. حق دارد که اینچنین می تازد و تو را می جوید.
بگذار بگذرد زمان. زودتر بگذرد. بگذار بگذریم از این زندان ناسوتی. بگذار زودتر برسد آن ملکوت بی زمانی و بی مکانی، که در ظل وجودت آرام بگیریم. بگذار آزاد شویم.
بازدید امروز: 199
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584987