به نام خدا
....................
شما یادتان نیست. آن وقتها – زمانی که خیلی بچهتر از حالا بودیم- باران میآمد.
نه! آن که شما میگویید گِلباران است. منظورم باران راستراستکی است. آن هم نَه سال به دوازده ماه یک مرتبه! از اول پاییز سقف آسمان قشنگ مثل آبکش بزرگی سوراخسوراخ میشد و اینقدر آب بکر و تازه فرو میریخت که تمام سر و روی شهر را حسابی صفا میداد؛ خانهها و درختها را میشست، کوچههای خاکی را از عطرش پر میکرد و بیرودربایستی به هرجا میتوانست راه میجُست.
زیر تِلِق تِلِق قطرههای درشتی که از سقف توی سطلهای ماست و کاسههای رویی میپرید، بچهها، پیچیده در دستبافتههای مادرانشان، مشق شب مینوشتند. بعد هم با همان لالایی باران، دورتادور، زیر کرسی زغالی میخوابیدند تا زودتر صبح شود و چکمههای پلاستیکی زرد و سُرخشان را به پا کنند و بند نازک کلاه بارانیهای مشماییشان را زیر گلو سفت کنند و در راه مدرسه، هرجا فرصتی دست داد، محکمتر در چالهچولهها پا بکوبند و... دست آخر هم سراپا گِلی به خانه برگردند و لابد برای آنهمه شور زندگی، کتکی هم نوشجان کنند.
بگذریم؛ شما یادتان نیست. روزگاری داشتیم با باران. حالا دیگر باران نمیآید که. هی زلزله میآید! بمب و ترکش هم زیاد میبارد.تمام پاییز، بهجای خبر بارندگی و آبگرفتگی، اخبار انفجار و بیخانمانی و مرگومیر است که از زمین به آسمان میبارد. اصلا باران کجا ببارد؟ دار و درختی مانده؟ باغ و مزرعی مانده؟ هرچه بود یا کوبیدیم یا کوبیدند. این خرابهها که جای باران نیست.
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 583192