بهنام خدا
بچهها دارند بزرگ میشوند. اینقدر خودم را درگیر امور مختلف کردهام که هیچ از گذر ایام خبر ندارم. زمان خود را در قالب بچهها - که جلوی چشمانم قد میکشند- به رخم میکشد. هرچه بخواهم خودم را بیتفاوت نشان دهم، نمیشود که نمیشود. زمان، هر روز جلوی چشمانم رژه میرود، بالا و پایین میپرد، قد میکشد و گذر عمرم را یادآور میشود.
علیاکبر بامزه شده. حرفهای بانمکی میزند. لحن کودکانهاش خیلی شیرین است و برخلاف بسیاری از پسرها – و درست مثل خواهرش- خیلی شیرین زبان است.
* چند وقت پیش همه با هم مریض شدیم. من زیر سرم بودم و پدرش او را به اتاق دیگری برده بود که آمپول بزند. طفلی خیلی دلم برایش سوخت. کمی گریه کرد و زود آرام شد. بعد که بابا آوردش به اتاق من، تازه داغ دلش تازه شد. تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه و گفت: «خانومه به من آمپول زد! آمپولش خیییییلی سوزن داشت... » الهی بمیرم. خیلی دردش گرفته بود.
* بردیمش آرایشگاه تا موهایش را برای عروسی خاله زهرا کوتاه کند. یک ساعتی در پاساژ چرخ میزدیم تا راضی شود پا در آرایشگاه بگذارد. دست آخر من و بابا رفتیم تو نشستیم و علیاکبر جلوی در آرایشگاه ایستاد. آرایشگر مرد با حوصلهای بود. رفت بیرون و اینقدر باهاش حرف زد و بازی کرد تا راضی شد روی صندلی آرایشگاه بنشیند. میگفت: «آقای کوتاهی، گفت بهت قوووول میدم دردت نیاد...» خیلی روی قول آقای کوتاهی! حساب کرده بود و بالاخره با هر جنگولکبازیای که بود، موهایش سامان گرفت.
* صبح چشم باز کرده، میگوید: «گوش پیچ رو بده کار دارم». هرچه فکر کردم گوش پیچ چه میتواند باشد؟! به نتیجه نرسیدم. یکدفعه دوزاریم افتاد: «پیچگوشتی میخوای؟» «آره بده لازم دارم» پدرش جای ابزار را عوض کرده که از دست آقای مهندس در امان باشد. اما چه میشود کرد. لابد باز هم یکی از اسباببازیهایش خراب شده و خیال تعمیر دارد.
* خیلی بچه بااحساسی است. دلش برای همهچیز و همهکس تنگ میشود. از خانه که بیرون میرویم: «آخیییی بیچاره خونه تنها میمونه» اگر چند روز مادربزرگش را نبیند: «دلم برای مامانیام میسوزه (تنگ شده)» هر صبح: «مهمون چی داریم؟» «بریم با ماشین یه قدمی بزنیم!» «آخه من داداشمو ندیدم (پسرخالهاش)» اگر مدتی مریض باشم: «خوب شدی مامان خوبم؟؟»
* بابا حامد: «تو چه پسر خوبی هستی» علیاکبر: «تو هم پسر خوبی هستی» بابا: «من که پسر نیستم، آقاام، مَردم» علی: «چرا، تو پسر مامانت هستی!»
فاطمه هم برای خودش خانمی شده. کمکم دارد قد من میشود. کلاس نقاشی میرود. خیلی خلاق و علاقمند است. مربیاش خیلی از او راضی است. کارهایش را دوست دارم. خیلی قشنگاند. مدتی هم کلاس والیبال میرفت. میخواست کاپ قهرمانی بگیرد برایم. اما بهخاطر ایام مدرسه مدتی است نمی رود.
در آستانه نوجوانی است و به ظاهر خودش و اطرافیانش حساسیت نشان میدهد. به مادربزرگش میگوید: «این چه وضعیه؟ یه کم به خودت برس. خوشتیپ باش. آرایش کن. موهاتو خوشگل کن...» مثل دخترهای چهاردهساله فکر میکند. حرفهای گنده میزند. گاهی که تماشایش میکنم، تصاویر کودکیاش مثل نوار فیلم از جلوی چشمم میگذرد. با خودم فکر میکنم این همان فاطمه کوچولوی تپل مپلی است که مثل عروسک بود؟ تصاویر اولین قدمهایش، اولین کلماتش وقتی وادارش میکردم بگوید مامان، اولین روز مدرسه، جشن تکلیفش و... همه به چشم بهمزدنی گذشت. به همین سرعتی که خاطراتش در ذهنم مرور میشود.
و اما خودم. دو ماهی است به خاطر بیماری فاطمه و مسائل دیگر، زندگیام مختل شده. تمام توانم را گذاشتهام که همهچیز خوب باشد. گاهی که خیلی فشار زندگی شدید میشود، با خودم فکر میکنم من باید به وظیفهام عمل کنم. هرجا و در هر موقعیتی بودم، به دانستههایم عمل کردهام و هرجا فهمیدم نمیدانم یا کم میدانم، سعی کردم دانشم را بالا ببرم. گاهی فکر میکنم در رابطه با بچههایم -خصوصاً فاطمه- پیش خدای خودم سربلندم. تمام پستی- بلندیهای تربیت را به جان خریدهام و هرطور توانستهام، شرایط را مساعد و مهیا کردهام. حالا دیگر به نقطهای رسیدهام که به معنای واقعی کلمه، مستأصلم. تا امروز هر دری بسته میشد، میگشتم راه دیگری پیدا میکردم. اینقدر تلاش میکردم تا مسیر جدیدی بیابم یا بسازم. حالا به جایی رسیدهام که فکر میکنم تمام راهها را رفتهام و همه آزمودنیها را آزمودهام. به تمام دانشم عمل کردهام و حالا به این رسیدهام که هیچچیز نمیدانم. هیچچیز بلد نیستم. هیچ راهی نمییابم. هیچکس نمیتواند کمکم کند. در دایره سرگردانی هیچ در هیچ، دور خودم میگردم. به معنای واقعی کلمه مستأصلم. و فکر میکنم این استیصال، بالاترین نقطهای است که هر انسانی میتواند در مسیر رشدش تجربه کند. زمان آن رسیده که همهچیز را تمام و کمال به دست صاحب اصلیاش بسپارم. وقت آن شده که از میانه منیّتها و میدانمها و میتوانمهایم بلند شوم و کار را به کاردانش بسپارم. مثل برگی در دست باد، هست و نیستم را به دست خدا سپردهام. کاری که باید از اول میکردم و اینهمه بار را به تنهایی بر دوش نمیکشیدم.
بازدید امروز: 96
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584884