بهنام خدا
اوایل ازدواجمان، هروقت حرف بچه میشد، حامد میگفت: «هرچی هست خداکنه همهچیزش به تو بره ...»
من هم خوشحال میشدم که عجب چیز خوبی هستمآ. کمکم به خوردم رفته بود که بچهام باید عین خودم باشد. یعنی اگر عین خودم باشد خوب است و الّا که هیچی!
فاطمه که بهدنیا آمد، هیچچیزش شبیه من نبود. بیخودی زور میزدم یک جزء شبیهی توی صورتش، انگشتهای دست و پایش، مدل موهایش، فرم ناخنهایش و ... پیدا کنم. گاهی هم امر برایم مشتبه میشد؛ مثلاً میگفتم نگاهش شبیه من است!
برخلاف من، او استاد سخنوری است. خیلی خوب – و زیاد- حرف میزند. احساساتش را در قالب کلمات میریزد و تمام خواستهها، نیازها، باورها، و خلاصه هرچه در فکرش میگذرد را عیناً بر زبان میآورد.
فاطمه خیلی خلّاق و هنرمند است، ولی مدل خلّاقیتش هم زمین تا آسمان با من فرق دارد. قلمو را برمیدارد، رنگ توی رنگ قاطی میکند و بیخیال دنیا، میکشد روی مقوا، کاغذ، یا هرچیزی که همین الان اراده کرده به رنگ دیگری باشد. هیچ آداب و امّا و اگری هم ندارد، برعکس من.
اسباببازیهایی که بیشتر بههوای کودکیهای خودم برایش خریدهام را تغییر کاربری میدهد. آشپزخانهاش را چهار تکّه میکند و با آن چیزهای جدیدی میسازد: یک تکّه که شامل کابینتهاست، میشود خانه عروسکش. بخش دیگر را با تکّههایی از اسباببازیهای دیگر و تعدادی از وسایل خانه -که بیاعتنا به ابراز ناراحتی من برداشته - پیوند میزند، میشود آشیانه روباتهایی که کار امدادونجات انجام میدهند.
وقتی مشغول بازی است، از تمام فضای خانه استفاده میکند؛ میزها و مبلها را مطابق برنامهاش جابجا میکند، از گلدانها، ریشههای فرش و چینهای پرده بهرهمیگیرد و یکدنیا وسایل ریز- ریز در تمام خانه میچیند که شامل برچسبها، بریده مجلات تبلیغاتی یا کتابها، انواع پاککنها، تعدادی پاستیل با شکلهای ویژه که برای چنین روزی ذخیره کرده بود، اسباببازیهای جذّاب برادرش که با ترفند خواهرانه ویژه خود، با چند اسباببازی تاریخانقضاءگذشته عوض کرده، هرچیزی توی کابینتها، کشوها، دکور یا وسایل شخصی من که منطبق با داستانِ بازیاش باشد و ... (در این زمان اصلاً نباید به محوّطهای که غصب کرده، نزدیک شد. این زمان -بسته به برنامهای که در سر دارد- ممکن است تا شب طول بکشد). همیشه داستانهای مفصّلی توی ذهنش دارد که باوجود اصرار من، روی کاغذ نمیآورد و فقط آنها را در بازیهایش اجرا میکند.
هرگز در دام شئون اعتباری ما نمیافتد. مدل لباسپوشیدنش کاملاً نقطه مقابل من است. راحتترین لباسها را انتخاب میکند و غیر آن را نمیپوشد؛ حتّی اگر شده تمام عمرش همان لباس را بپوشد، این کار را میکند. من مقاومت میکنم تا کمکم عادت کند رسمیتر بپوشد (یعنی به دام بیفتد!)؛ اما او از من مقاومتر است. واقعاً فاطمه در هیچ چهارچوبی جا نمیشود و من (خسته از اینهمه تفاوت طبیعی) اصرار داشتم او را در قالب دیگری محصور کنم.
بالاخره یک روز زدم پسِ کلّه خودم که بابا بفهم! فاطمه با تو فرق دارد!
دیروز آوردمش شمال. رفتم بازار محلّی برای خرید روزانه. چشمم افتاد به شلوارکهای نخیِ راحتیِ گُلدار. از آن به اصطلاح «مامان دوز»ها. خودم را تنبیه کردم، یکی برایش خریدم. چقدر هم ذوق کرد. چه اشکالی دارد؟ فاطمه یک نفر دیگر است. چه ضرورتی دارد مثل من باشد؟ مثل من فکر کند، مثل من معاشرت کند، مثل من بپوشد و مثل من زندگی کند؟
او حق دارد خودش باشد. و چقدر اینطوری خواستنیتر است.
بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 163
کل بازدیدها: 584302