بهنام خدا
همیشه که نباید رؤیا را با چشم بسته دید. وقتی بعد از مدّتها چشم باز میکنی، پردههای ضخیم تاریکی که کنار میرود، هجوم نور و اشک، شکل دیگری از واقعیت را روی پردهی چشم اکران میکند؛ شکلی رؤیایی.
انگورهای باغت، همان روی شاخه مستم کردهاند. عطری آشنا، سرزده وارد ریههایم میشود، به رگرگ وجودم راه مییابد و در دلم، جرقّههایی کوچک از خاطراتی محو را روشن میکند.
بویی آمیخته به عطر گلاب، عطر یاسِ رونده، عطر عودهای عربی و هندی، لابلای هیاهوی جمعیت، در فضا میرقصد، بالا و پایین میرود، بر گونهها و بر در و دیوار و لبهی پنجرهها و لابلای چلچراغها مینشیند.
دستم را بر شاخههای نقرهایِ تاکهای خانهات میکشم. گرم و لغزان است. دستم بوی تو را میگیرد. بوی همهی اتفاقهای خوب دنیا را.
دستانم، پنجره به پنجره بالا میآیند تا روی برجستگی کلمات آشنای نامت مینشینند. حس تازهای دارم. حس کسی که بعد از سالها، به خانهی دوران کودکیاش برگشته. حس کودکی که بعد از ماهها در آغوش پدر پریده.
جمعیت، پس و پیشم میکند. هیاهو میکنند. چه میگویند، نمیفهمم. هرکس به زبانی سخن میگوید. هرکس از چشمهای نوشیده. نمیفهمم چه میخواهند. اصلاً مرا با این کارها چه کار؟
راستی، تو هم آدمی؟ مثل ما؟ اسیر دست و پا و چشم و گوش؟ پس این بالهای بلند پریدن را از کجا آوردهای؟
عقبتر میایستم و به پنجرههای خانهات چشم میدوزم. اینهمه پنجرهی باز... کجای دنیا ایستادهام خدا؟ این چه حالی است که از خود تهی شدهام. اصلاً خودم را نمیشناسم. نمیدانم که هستم، اینجا چه میکنم. مثل کسی که بیخبر، یکدفعه، به تمام آرزوهای عالم یکجا رسیده باشد.
دست به دیوار میکشم و آرام بهسمت حیاط میروم. دریایی در دلم ریختهاند که میترسم تکان بخورد. گوشهای خلوت مینشینم، به دیواری تکیه میکنم و نگاهم را از تو پر میکنم.
راست میگویند؛ ایوان نجف، عجب صفایی دارد!
بازدید امروز: 91
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584879