به نام خدا
سلام؛
فاطمه رو که می رسونیم کلاس، چون اون ساعت محل خلوته، معمولا می رم قابسازی دنبال کارام. کنار قابسازی یه بستنی فروشیه، از این قیفی دستگاهی ها. که خب با احتساب مظلومیت نگاه علی اکبر، هربار قاعدتا باید بستنی هم بخرم. منتها کلی باهاش طی می کنم و قول محکم می گیرم که به فاطمه چیزی نگه چون برگشتنه که میرم فاطمه رو بیارم، اینقدر محل شلوغه که یه لحظه هم نمیشه توقف کرد و بساطی میشه برام.
بار اول بهش گفتم: «علی اکبر به فاطمه نگی برات بستنی خریدمااا ... دلش می خواد.»
کلی قول داد و بستنیشو خورد. تا فاطمه رو سوار کردم، بی مکث گفت: «فاطمه سات خالی ( = جات خالی) من بستنی خولدم!»
و خب طبیعتا ماشین منفجر شد و هممون پودر شدیم.
بار دوم تهدیدش هم کردم: «اگه به فاطمه بگی، دیگه واست بستنی نمی خرم!»
فاطمه که سوار شد، یهو علی اکبر مثل فنر از صندلی عقب پرید جلو و با هیجان گفت: «فاطمه مگه تو می دونی من بستنی خوردم؟!!!»
مجددا پودر شدیم!
بار سوم و چهارم و پنجم واسش نخریدم! بار ششم باز از پس معصومیت چشماش برنیومدم و با کلی قول و تعهدات سنگین، واسش بستنی خریدم.
فاطمه که سوار شد، گفتم الانه که لو بده. دیدم نه، اصلا خودشو سفت نگه داشته و لام تا کام هیچی نمیگه.
دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم! خونه که رسیدیم، خزید گوشه اتاقش و یواشکی زنگ زد به باباش: «بابا من امروز بستنی خوردم! شب اومدی به فاطمه نگیااااا ... به مامانم نگو ... به خودمم نگو !!»
الهی بمیرم! :)
من کاملا مصداق یه کودک آزارم!
..............................................
پ.ن:
تابستون داره تموم میشه و به زودی، نظم زمانی و مکانی پیدا می کنیم !
کلاس های پراکنده بچه ها تموم میشه و مشغول درس و مشخشون میشن و منم یه نفس راحت می کشم.
بازدید امروز: 165
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 584626