سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به‌نام خدا

سلام؛

اربعین، پرچمدار قیام کربلاست. اقتدا به امام معصوم است در «هیهات من الذّلّه». قیام کربلا که خانوادگی باشد، لبیکش هم باید خانوادگی باشد. همه خانواده باید به «هل من ناصر» امام زمانشان پاسخ بدهند: مرد، زن، کودک، پیر، جوان.

آدم باید اهل و عیالش را جمع کند همه با هم دسته‌جمعی بروند. البته که سخت است. گرمایش یک‌جور سخت است، سرمایش یک‌جور. مردها اگر جوان باشند و تنها بروند، خیلی راحت‌ترند. زن و بچه را کشیدن و شاهد سختی‌هایشان بودن، مرد می‌خواهد. همه سبک و سیاق و عادت‌ها را رها کردن و افتادن در سفری که هیچ حساب و کتابی ندارد و نه خبری از رفاه است و نه آسایش و نه تفریح و خوش‌گذرانی، که میزند زیر بساط همه قواعد و حساب و کتاب‌های آدمیزاد، مرد می‌خواهد.
خیلی سخت است ولی اصلاً بنای این سفرها سختی است. آدم در سختی‌ها سیقل می‌خورد، پیچ و تابش گرفته می‌شود، برق می‌افتد، آیینه می‌شود. خیلی سخت است ولی نمای محوی از مصائب اهل بیت (ع) هم نمی‌شود. وقتی در کاروان، اینهمه مرد باشد و به آدم سخت بگذرد، ببین میان کاروان نامردان اسیر بودن چه حالی دارد.

اربعین، مجمع جهانی مردهای زمان است. اگر چندتا پاره‌سنگ هم -مثل من- کف دریا ته‌نشین شود، چیزی از زیبایی دریا کم نمی‌کند. من اینجا آدم‌هایی را دیدم که باورم نمی‌شد در این زمانه هنوز موجود باشند. مردهایی را دیدم که خیال می‌کردم نسلشان منقرض شده. ما هم میان زلالی این دریا، بُر خوردیم ولی چیزی از زیبایی آن کم نشد.

از حرم امیرالمومنین (ع) که قصد پیاده‌روی کنی، تا جاده اصلی تعدادی عمود است که شماره‌گذاری شده. ولی از ابتدای جاده، دوباره عمودها از یک شروع می‌شوند و به 1400 ختم.

موکب‌ها در انتظار زوار صف کشیده‌اند. فرش‌ها پهن شده و راه، آب و جارو می‌شود.
پرچم‌ها، سرخ و سیاه و سبز، بالای سر زوّار، دست تکان می‌دهند و تحیّت و خیرِمقدم می‌گویند. یکی دست پدر و مادرش را گرفته، یکی همسر و فرزندش را، یکی مالش را بذل حسین (ع) می‌کند و یکی هم یک‌تنه جانش را. اربعین تجلّی «بابی انت و امّی و نفسی و اهلی و مالی» است.

ما را تا عمود 600 با اتوبوس بردند. حدود 12 ظهر پیاده شدیم. برای علی‌اکبر کالسکه برده بودم. یک بیست قدمی که رفتیم، از شدّت گرما پناه بردیم به اوّلین موکب. مردم کیپ تا کیپ نشسته بودند و جا نبود. ناچار رفتیم موکب بعدی. یک ساختمان نیم‌ساخته بود که کل‌اش یک سالن مستطیلی بزرگ می‌شد با سقفی بلند. جای پنجره‌هایش خالی! خب راستش من خیلی راجع به این چیزها شنیده بودم و خیلی هم مشتاق بودم، ولی یهو وا رفتم. وسط بیابان، توی گرمای 40 درجه عراق که آتش از آسمان می‌بارید، با بچه‌هایی که رنگ سختی به خودشان ندیده بودند، گرسنه و تشنه که نه پای رفتن داشتیم و نه جای ماندن، رسیدیم به موکبی که به‌غایت کثیف بود و جک‌وجانور ازش بالا می‌رفت. همین‌جور بهت‌زده به پتوهای چرکی که روی هم تلنبار بود و تعدادی از آن را هم مردم زیرشان پهن کرده بودند، نگاه می‌کردم که یکی با لهجه جنوبی گفت: یک پتو بینداز بنشین! ناخواسته رفتم پتو بردارم، حس کردم انگشتانم چرب شد. یک عنکبوت بزرگ روی تل پتوها جولان می‌داد. گفتم خدایا فاطمه نبیند! در تنها کوله‌پشتی همراهمان، دوتا زیر انداز بود، یکی را دادم به مردها و یکی دیگر را پهن کردم ته موکب، کمی دورتر از بقیه. نشستم و به مردم خیره ماندم. دلم ریخت. من اینجا چه کار می‌کنم؟!

غالباً عرب بودند، جز آن تعداد جنوبی که سمت چپم بیخ دیوار تکیه داده بودند و با لبخند نگاهمان می‌کردند. فاطمه زد زیر گریه. گرم‌اش بود و از حشرات می‌ترسید. فقط می‌گفت از اینجا برویم! گفتم وقتی در یک موقعیتی می‌افتی که هیچ راه دیگری نیست، گذشته و آینده را فراموش کن و خودت را با همان شرایط وفق بده.

روبرویمان هفت-هشتا دختر عراقی، هم سن و سال فاطمه روی همان پتوها غلط میزدند و بازی می‌کردند. جنوبی‌ها بلند بلند حرف می‌زدند و غش غش می‌خندیدند. نگاهمان که به هم گره خورد، گفتم مثل اینکه شما به این هوا عادت دارید. سر حرف باز شد و خیلی زود قاطی‌شان شدم. زورکی با عراقی‌های مجاور حرف می‌زدیم و از اوضاع و احوال می‌پرسیدیم. آنها هم با هزار تکرار و اشاره، منظورشان را می‌رساندند. یکی از جنوبی‌ها اصرار داشت از اوضاع شلوغی‌های بغداد بپرسد. اهل بوشهر بودند. وقتی زورکی دو کلمه به عراقی‌ها فهماند زد زیر خنده که حالا اگر جواب بدهند من چه‌جوری بفهمم! آنها هم هاج و واج مانده بودند که اینها چرا اینقدر می‌خندند. خلاصه همین خوش‌خلقی بوشهری‌ها، یکی دو ساعتی وقت را گذراند. فاطمه هنوز ناراحت بود و پشت به همه، رو به دیوار نشسته بود و خودش را باد می‌زد. خیلی گرسنه بودیم و چون از مهمان‌نوازی عراقی‌ها خیلی شنیده بودم، چیزی برای خوردن نیاورده بودم، جز چندتا کیک. رفتم دست‌هایم را بشویم که همان را بخوریم. دستشویی بیرون ساختمان بود. آب نداشت. یک تانکر کوچک داشت که از آن آب برمی‌داشتند. همه توانم را بسیج کرده بودم، آرام بمانم. زیر شیر تانکر دستم را شستم. تعدادی کیک بین بچه‌ها تقسیم کردم و دو تا هم خودم و فاطمه خوردیم. فاطمه آرام‌تر شده بود. سه ساعتی بود آنجا نشسته بودیم و بچه‌ها خیلی تلاش می‌کردند با هم ارتباط برقرار کنیم. رفیق شده بودیم. یک‌دفعه فاطمه یادم انداخت از تهران یک بسته اتود آوردم برای بچه‌های عراقی. گفتم تو بده. تلخی کرد. خودم دادم. چندتا رنگ مختلف بود. همین‌جور رَندوم یکی یک‌دانه دادم. خیییلی ذوق کردند. به فاطمه گفتم اگر به بچه‌های ایرانی داده بودم، یکی می‌گفت این را نمی‌خواهم صورتی‌ بده، آن‌یکی می‌گفت بنفش بده. ولی اینها اصلاً به مال هم نگاه نکردند. هرکس از مال خودش ذوق کرد. چقدر این بچه‌ها خوشبختند.

ساعت سه، هم آنها و هم بوشهری‌ها، راه افتادند بروند. من هنوز دو دل بودم و از طرفی هم نگران گرسنگی بچه‌ها. فکر می‌کردم می‌توانم برنامه‌ای بریزم که به بچه‌ها خیلی هم سخت نگذرد. گفتم نصف راه را با ماشین می‌رویم و بقیه را پیاده که فاطمه اذیت نشود. نمی‌دانستم اینجا، طرح و برنامه دست خود آدم نیست. امواج دریا، خودش جهت را مشخص می‌کند.

علی‌اکبر با حامد بود و از او خبر نداشتم. آنها که رفتند، ما هم کمی بعد راه افتادیم. بچه‌ها خیلی گرسنه بودند. یاد گرسنگی بچه‌های امام (ع) افتادم. بغضم گرفت. تو دلم گفتم: «من حالا حالاها می‌توانم چیزی نخورم، ولی تحمّل گرسنگی اینها را ندارم. ما مهمان شماییم. فقط کمی نان برسانید برای این بچه‌ها». در راه، آب و شربت و چای زیاد بود، ولی ساعت 4 بعد از ظهر، نه وقت ناهار بود و نه شام. عاجزانه گفتم: «حامد جان به یکی از این موکب‌ها بگو یک‌کم نان به ما بدهند. برای شام حتماً نان دارند».

کنار یکی از موکب‌ها، پیرمردی نشسته بود که معلوم بود بزرگشان است. دعوتمان کرد زیر سایه‌بانی نشستیم. حامد را برد چند نون داغ تنوری داد دستش. فاطمه از کیفش چندتا شکلات درآورد که از شدّت گرما مایع شده بودند. آنها رو می‌مالیدم روی نان و برایشان لقمه می‌کردم! چقدررررر مزه کرد. کمی بعد، یک سینی لقمه آوردند؛ بادمجان سرخ‌شده بود و سیب‌زمینی پخته. واقعاً خوشمزه‌ترین غذایی بود که در این سفر خوردم.

گرمای هوا کم شده بود و بچه‌ها آرام و سیر بودند. همین‌جور که راه می‌رفتیم مردم را نگاه می‌کردم. انگار افتاده بودم تو یک عالم دیگر. کوچک و بزرگ، بچه، جوان، پیرمرد، با یک عشقی از زوّار پذیرایی می‌کردند. مدام آب خنک می‌دادند دست مردم. از این ظرف‌های کوچک یک‌بارمصرف. کُلمن و پارچ هم بود ولی ما به‌هوای بچه‌ها از آب بسته‌بندی مصرف می‌کردیم. خیلی از ماها هم رعایت نمی‌کردیم، ظرف‌های خالی و انواع پلاستیک و زباله را می‌انداختیم تو راه. مدام اینها تمیز می‌کردند. هیچ‌کس هم خم به ابرویش نمی‌آورد. با عشق، بذل محبت می‌کردند. دلم می‌سوخت. عراق هنوز جنگ‌زده است. مشکلات خودش را دارد. این اتودها را که می‌دادم به بچه‌ها، معلوم بود اینقدرها هم متموّل نیستند و اینکه با جان و دل می‌دهند دست زوّار، همه دار و ندارشان است. خیلی از خودم خجالت می‌کشیدم. از اینکه طاقت سختی را ندارم، از اینکه هرگز نمی‌توانم مثل اینها باشم، از اینکه اینهمه دلبستگی دارم. احساس می‌کردم وجودم، روی زمین زیر پایم سنگینی می‌کند. من اینجا چه‌کار می‌کنم؟ بین اینهمه آدم‌حسابی. شما چقدر کریمید که مثل منی را در این جمع راه داده‌اید.

نماز مغرب را در یک موکب تمیز خواندیم. به ما خوش‌آمد گفتند، برق نگاهشان پر از مهربانی بود. تمام اجزای صورتشان لبخند می‌زدند. انگار خانواده و فامیلیم. اصلاً سفر اربعین، با همه سفرهای روزگار فرق دارد. حتی با زیارت‌های گاه و بی‌گاه؛ همیشه هرکس سرش به کار خودش است و کار به کار بقیه ندارد. ولی در سفر اربعین، اینهمه جمعیّت، هرکس از یک گوشه دنیا، با فرهنگ‌ها و زبان‌های مختلف، همه هوای هم را دارند، همه دلشان به هم نزدیک است، انگار بین فامیلی، بین خانواده‌ات. من خیلی سفر کرده‌ام. خیلی جاها، خیلی آدم‌ها را دیده‌ام. با طیف مختلفی از آدم‌ها، از خیلی جاهای دنیا، نشست و برخاست کرده‌ام ولی هرگز چنین چیزی به زندگی‌ام ندیده‌ام. یک محبت و گرایش عجیبی در سفر اربعین بین آدم‌ها هست که هیچ‌جای دنیا نیست.

ساعت 8 رسیدیم به موکب امام رضا (ع). تازه همان ‌شب افتتاح شده بود. چون ما دو هفته جلوتر از اربعین رفتیم که به ازدحام جمعیت نخوریم، هنوز همه موکب‌ها راه نیفتاده بودند. هرچند آن‌موقع هم عجیب شلوغ بود. موکب امام رضا (ع) چندتا سالن بزرگ با سقف بلند داشت که در هرکدام، سیصد-چهارصد تشک یک‌نفره پهن بود، ردیف به ردیف، کنار هم، با بالشت و پتو. یک حمّام بزرگ داشت، تمیز، مثل خانه خود آدم. تشت تمیز و پودر هم می‌دادند تا هرکس خواست لباس‌هایش را بشوید. دستشویی بزرگ و تمیزی هم داشت که مدام می‌شستندش. خیلی زود سالن‌ها پر شد و چند نفر را هم زورکی جا دادیم. با اینکه خیلی خسته بودم، نمی‌توانستم بخوابم. خواب و بیدار بودم که اذان صبح را گفتند. خیلی منتظرش بودم. می‌خواستم زودتر راه بیفتیم.

چه خبر بود! به هوای گرما، مردم در تاریکی راه می‌رفتند و آفتاب که بالا می‌آمد، کمتر بیرون بودند. در راه پُر بود از بساط صبحانه؛ نان، پنیر، چای، شیر گرم، تخم‌مرغ آب‌پز، نیمرو و ...
اینجا همه عین هم‌اند؛ همه خاکی، خسته. همه یک مدل می‌خورند، همه سرتا پا مشکی پوشیدند، همه مهمان‌اند.

تا ظهر راه رفتیم. آفتاب که تند شد و نفس‌ها بند آمد، رفتیم لب جاده تا ماشین بگیریم. یک نیمچه کامیون آمد که هفت-هشت تا آذری سوارش بودند. ما را هم زورکی جا دادند. خیلی با محبت بودند. علی‌اکبر را گرفتند بغلشان و من و فاطمه هم یک کنجی کز کردیم.
حدود 200 عمود را اینطوری رفتیم. باز پیاده شدیم و مقداری راه رفتیم و باز از شدت گرما، رفتیم کنار جاده. بعد از یک زمان طولانی، یک ون گرفتیم تا کربلا.

بچه‌ها، خصوصاً فاطمه، خیلی خسته شده بودند. بعدازظهر، ماندند هتل و من و حامد رفتیم حرم. چقدر شلوغ بود. مثل سال تحویل امام رضا (ع). نمی‌شد تکان بخوری. نه می‌شد بمانی، نه دلش را داشتی برگردی.

دو سه روزی کربلا بودیم. حرم حضرت ابوالفضل (ع)، ضریح بالا بسته بود و فقط مردها می‌توانستند زیارت کنند و خانم‌ها، محوطه بالا و ضریح پایین زیارت می‌کردند. حرم امام حسین (ع)، ضریح بالا باز بود و می‌شد از پله های روبرو، بایستی یک دل سیر تماشایش کنی، ولی جلو رفتن، صف عظیمی داشت که لااقل دو سه ساعتی زمان می‌برد و با فاطمه نمی‌شد. ضریح پایین، دسترسی راحت‌تر بود. اگر زیارت، دست رساندن به طلا و نقره و فولاد است و سجده بر مرمر، نه! در این ایام زیارت نمی‌شود کرد! ولی انگار حتی توی کوچه‌ها که راه می‌روی- در آغوش امامی. هرکس که باشی: با کریمان کارها دشوار نیست.

اطراف حرم، کف خیابان، مردم یا نشسته بودند یا خوابیده بودند یا دسته‌دسته عبور می‌کردند. خانواده‌خانواده. زن و بچه. پیر و جوان. از کنار یک خانواده که گذشتم دیدم زن جوان از خستگی بیهوش خوابیده و دست نوزادش را با پارچه‌ای به دست خودش گره زده. قلبم درد گرفت. نمی‌دانم، نمی‌توانم همه چیز را در چهارچوب تنگ واژه‌ها جا بدهم. نمی‌توانم بگویم چقدر عذاب می‌کشیدم، چقدر شرمنده بودم که آنها زائر بودند و من هم زائر. آنها با پاهای تاول‌زده، پانسمان‌های کثیف نیم‌بند، لباس‌های خاکی و تن رنجور، گوشه خیابان از خستگی بیهوش می‌شدند و من... فقط چیزی که برایم خیلی ارزش دارد، این است که خودم را خوب شناختم.
کربلا، همه‌جا پر بود از موکب و مردمی که با جان و دل خدمت می‌کردند. این سیل جمعیت را جوری پذیرایی می‌کردند که همه سیر بودند. باز سینی-سینی غذای نذری می‌آوردند، التماس می‌کردند به زوّار. نمی‌دانم، من واقعاً هیج درکی نمی‌توانم داشته باشم که اینها چه‌جور آدم‌هایی هستند، ولی فهمیدم که کلاه من یکی، خیلی پس این معرکه‌ها است. با وجود اینها، امام زمانم، امثال من را می‌خواهد چه‌کار؟!

یکشنبه 5 بعدازظهر پرواز برگشتمان بود. 9 صبح، مدیر کاروان گفت تمام راه‌ها بسته‌ است و ماشین راه نمی‌دهند و تا ترمینال مجبوریم دو-سه ساعت پیاده‌روی کنیم. همه وا رفتند. حدود صد نفر بودیم، تعدادی پیر زن و پیرمرد که نمی‌توانستند راه بیایند و اصلاً در پیاده‌روی نبودند، تعدادی هم بچه‌ کوچک از نوزاد تا 5-6 ساله. ولی تعارف‌بردار نبود. اگر نمی‌رفتیم، پرواز را از دست می‌دادیم و در این ایام، حالاحالاها بلیط گیرمان نمی‌آمد. در راه هی فاطمه را دلداری می‌دادم: «الان می‌رسیم... کی گفته سه ساعته؟ شوخی می‌کنند... نزدیکیم... رسیدیم...».
بماند که اتفاقاً آن روز، روزی بود که یک سونامی به تمام معنا از زوّار به سمت کربلا جاری بود و ما چه‌جوری خلاف جهت اینها، سه ساعت راه رفتیم و چند نفر گم شدند و چه بر سر مدیران کاروان آمد. هرجور بود به اتوبوس رسیدیم و چهار ساعت تا فرودگاه نجف، در اتوبوس بودیم. ناهار هم همان‌جا خوردیم. در راه، هرجا اتوبوس توقف می‌کرد، این بچه‌های عراقی که از شدّت گرما خیس آب بودند، با شربت و بیسکوییت، می‌پریدند بالا و پذیرایی می‌کردند. با چه عشقی! التماس می‌کردند اتوبوس نگه دارد تا از ما پذیرایی کنند.

جاده اصلی بسته بود و اتوبوس از فرعی‌های خاکی می‌رفت. خاک جوری تو هوا بود که مِه تو جاده چالوس. کامیون‌های بزرگ نارنجی، از اینها که خاک و سنگ جابجا می‌کنند، پر بود از آدم‌هایی که کیپ هم ایستاده بودند و خاک روی سر و صورتشان می‌پاشید. نمی‌توانستم نگاهشان کنم. قلبم تیر می‌کشید.

ساعت 5ونیم رسیدیم فرودگاه درحالی‌که برای اولین‌بار در زندگی‌ام آرزو می‌کردم پرواز تأخیر داشته باشد و الحمدلله داشت.

دیگر نمی‌دانم چه ساعتی پرواز کردیم و کی رسیدیم. اینقدر آن روز خسته شده بودیم، دیگر نایی نداشتیم. وقتی رسیدیم فرودگاه امام، کأنّه اصحاب کهف وارد شهر شده‌اند! با آن سر و وضعی که ما داشتیم، حق داشتند چپ‌چپ نگاهمان کنند.

باز هم افق ما به وقت تهران تنظیم شد. یک هفته گذشته ولی انگار خییییلی وقته اینجا نبودم!
سفر خیلی خوبی بود. این سفر، هیچ‌چیز نداشته باشد، حداقلش این است که آدم تکلیفش با خودش معلوم می‌شود. اینکه چه‌کاره است و کجای عالم ایستاده. من که می‌دانستم دستم به جایی بند نیست ولی حقیقتاً تا این حدّش را نمی‌دانستم. به این شدّت نمی‌دانستم.

این سفر، سفر خودشناسی است. آدم، حرفش که می‌شود خیلی خودش را دست بالا می‌گیرد ولی پایش که بیفتد، وقتی خودش، عزیزانش، فرزندانش در سختی و فشار بیفتند، تازه معلوم می‌شود چند مرده حلّاج است. خودش با خودش روبرو می‌شود، با خود واقعی‌اش. معلوم می‌شود چقدر و تا کجا پای کار است.

ولی خوبی این سفر این است که وقتی فهمیدی چه‌کاره‌ای، فرصت داری برگردی و خودت را خوووب بسازی. این فرصت، همیشه نیست: «یوم لا ینفع نفساً ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسبت فی ایمانها خیرا»

........
پ.ن:
1. چیزهایی هست که به هیچ وجه در قالب کلمات جا نمی‌شود. دوست داشتم تا جایی که ممکن است به بچه‌ها فشار نیاورم تا مبادا از اسم کربلا و امام حسین (ع) خدای نکرده بیزار شوند. ولی سختی این سفر اجتناب ناپذیر است و آدم هرکار کند، در هر صورت مقداری سختی می‌کشد. هرکس به اندازه ظرف وجودی‌اش: «هرکه در این دور مقرّب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند». فکر می‌کردم این سختی‌ها باعث شود دیگر اینها حاضر نشوند به همچین سفری بروند ولی به لطف کریمانه اهل بیت (ع)، هرگز شکایت نکردند و از وقتی برگشتیم مدام اظهار دلتنگی می‌کنند. این سفر، غیر از همه اتفاق‌های دیگر دنیاست، هیچ حساب و کتاب ندارد، هیچ نگاه نمی‌کنند که هستی، چنان کریمانه می‌بخشند و سیقل می‌دهند که ... آدم‌هایی که از سفر اربعین برگشته‌اند، یک رنگ و بوی جدیدی پیدا می‌کنند. در واژه نمی‌گنجد.

2. عراق، واقعاً همه چیزش را در طبق اخلاص گذاشته، ولی ظرفیت این جمعیت را ندارد. خوب است سفر اربعین سه روزه باشد. بلافاصله از نجف با یک سلام خدمت امیرالمومنین (ع) شروع شود و نهایتاً یک شب اقامت در کربلا و بازگشت.
3. ما مهمان این مردم شریف هستیم. رسمش نیست نان و نمکشان را بخوریم و نمکدان بشکنیم. «النظافت من الایمان». اگر هرکس رعایت کند، زحمت مضاعف و بار اضافه به این مردم و به کشور عراق، تحمیل نمی‌شود.

4.چه می‌شود آدم یک تعداد دستکش کیسه‌ای و نایلون زباله با خودش ببرد و به قصد قربت، مقدار کمی از زباله‌های جامانده را از مسیر زوّار جمع کند. بالأخره اربعین فقط راه رفتن که نیست. بحث فرهنگی‌اش و فرهنگ‌سازی مطابق آموزه‌های شیعه، خیلی مهم و اثرگذار است.
5.  بچه‌های عراقی، خصوصاً در مسیر پیاده‌روی، خیلی با عشق و زحمت از زوّار پذیرایی می‌کنند، خیلی محبت می‌کنند و اگر یک هدیه کوچک به عنوان قدردانی و تشکر به آنها بدهیم خیلی خوشحال می‌شوند.

6. برای آپلود عکس، وقت نیست. باشد برای یک وقت دیگر.

 






تاریخ : پنج شنبه 98/7/25 | 7:0 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.