بهنام خدا
سلااااااام : )
خب خب خب ... پس حسابی بزرگ شدی و واسه خودت مردی شدی ... اینقد که بری مدرســــــــــــه = ) انگار نه انگار که زمانی فقط یه توت فرنگی کوچولو بودی و از اون زمان تا حالا، وقتی همهچیز به سرعت نور میگذشته و اینقدر مشغول بودم که تاریخ رو گم میکردم، شماها دور و برم در حال رشد بودین و حالا ذوقزده و سرشار از احساسات قوی، باید برم واست لوازم تحریر بخرم و راهیت کنم برای اولین جهاد زندگیت؛ جهاد دانش.
بهزوووووور بردمت خرید که واست دفتر مداد بخریم. من و تو و فاطمه بانو. تو که همش بین اسباببازیها سیر میکردی و واسه اینکه خیلی هم تو ذوقم نخوره میگفتی: فاطمه واسم انتخاب کنه.. میخوام به سلیقه فاطمه باشه. و من و فاطمه بانو با یه دنیا ذوق و لذت، واست لوازم تحریر مختصری جمع کردیم و تو پکر از اینکه به جای همه اینا واست ماشین و تفنگ نخریدم، دنبالمون راه افتادی. بعد هم فاطمه بانو تمام لوازمتو یکی یکی برچسب اسم زد و واست مرتب کرد.
شنبه جشن شکوفهها داشتین. صبح اول کلاس آنلاین فاطمه بانو رو راه انداختم و بعد تو رو بردم مدرسه که میون تمهیدات شدید امنیتی! اعم از ماسک و اسپری ضد عفونیکننده و تبسنج و فاصلهگذاری و هر فاجعه دیگهای که فکرشو بکنی، ورود به کلاس اولو واستون جشن بگیریم! مراسم مختصر و کوتاهی بود شامل یه نمایش ساده و یکی دو تا سخنرانی کوچولو و کمی دست و جیغ و هورا که به هوای محرم خیلی سر و صدایی نداشت ولی خوب بود (هرچند شوما در تمام طول مراسم روی صندلیت اسبسواری میکردی و حوصلهات هم که سر میرفت از آذوقه تعبیهشده تو کیفت میخوردی و کلا مشغول بودی). توی جشن برای بار دوم معلماتونو دیدین (قبلا یه جلسه خصوصی باهاشون داشتیم) و کتاباتونو تحویل گرفتین.
از یکشنبه هم کلاسای حضوریتون شروع شد (تو روزای فردی فعلا، نصف بچههای کلاسم روزای زوج). شبش بهت میگم: زود بخواب فردا صبح زود میخواییم بریم مدرسه. میگی: آخه کیییی صبح زود میره مدرسه؟! خدایی راست میگی، خیلی کار زشتیه : )
بهم میگی: میدونی چرا بدون شما جایی نمیرم؟ میگم: چرا؟ میگی: چون دلم خیلی واست تنگ میشه. میگم: پس مدرسه بری چی؟ میگی: اونجا که شما هستی! (به نظرم این جمله بیشتر امری باشه تا خبری!)
صبح -از اونجایی که تو این زمینه قبلا تجارب مفید زیادی کسب کرده بودم- بهت میگم: علی اکبر جاااان پاشو بریم لِگو بازی! عین فنر از جات بلند میشی و طبق برنامه زمانی از پیش چیده شده! میشینیم لگو بازی میکنیم و بعد کمکم بهت صبحونه میدم و کمکم لباس میپوشیم و یهو عه! رسیدیم مدرسه که! : )
سرتو میندازی میری تو و من که خودمو برای مراسم وداع آماده کرده بودم، متحیرانه میگم: علی جان من تو ماشین میشینم (یعنی برو دارمت : ) )... میگی: باشه!
یه ساعتی تو ماشین میشینم و بعد مدتهااااااا کتاب نیمهخوندهای رو ادامه میدم و بعد اینکه ازت خبر میگیرم و خیالم راحت میشه (خداااا شااااهده) میرم سمت خونه. وقتی میرسم به محلمون برای اولین بار میبینم خیابون پهنمون، تمیز و خلوته. مغازهها تازه دارن یکی یکی باز میکنن و سبزی فروشی محلمون، اولین دستههای ریحونو روی میزش میچینه. هوس میکنم چرخی توی محل بزنم، سبزی و میوه بخرم و هوای خوش اول صبح رو از دست ندم.
واسه اولین ناهار بعد مدرسهات، با کمک فاطمه بانو پیتزا میذارم و کرمکامالل1! البته بیشتر زحمتش با فاطمه بانو بود (خیلی خوبه دختر آدم بزرگ شه، واسش قهوه دم کنه (البته اصلا خوب نیست سر تعداد قندهاش به آدم گیر بدهها)، ظرفا رو بشوره و غذا بپزه... یعنی یه دختر دارم شاااااه نداره). تا یه کمی به امور منزل برسم، 12 میشه و باید بیام دنبالت. از مدرسه که میای بیرون خیلی خوشحالی. میپرسم: خوش گذشت؟ میگی: خیییییلی... و اونوقت مث کسی که با دلو از دل چاه آب میکشه، هی زور میزنم ازت حرف بکشم تا بفهمم چیکار کردین. همینقدر دستگیرم میشه که یه دوست پیدا کردی اسمش مهدیِ و با معلمتون تو حیاط سایهبازی کردین و دستاتونو صابون زدین و ماسکت زمین نیفتاده که مجبور شی از ماسکای زاپاست استفاده کنی و همه خوراکیهاتو مطابق سفارشم یه جا نخوردی بلکه به شیوهای عادلانه بین زنگای تفریح تقسیم کردی! (که البته کمی مشکوکم به این) و اینکه اون خانومه که سوت داشت هی تو حیاط بهتون گفته از هم فاصله بگیرین! : )
حالا من خبرای خوبو بهت میدم: اول اینکه خاله آزاده و علی ناهار میان خونمون (دست و جیغ و هورااااا)، دوم اینکه واست پیتزا پختم با کرم کامالل... منتظرم جیغ خوشحالیتو بشنوم اما یه سکوت عجیبی فضای ماشینو پر میکنه. بعد با احتیاط میپرسی: کِی پختی؟ با آب و تاب میگم: امروز دیگه.. واست جشن گرفتم = ) میگی: میدونم.. کِی؟ میگم: تو که مدرسه بودی دیگه... با هیجان میگی: مگه رفتی خونهههههه؟ .... ای وااای! سوتی دادم که! تصحیح میکنم: امنهههههه خونه که نهههه... همین یه دقیقه رفتم پیتزا پختم زود اومدم...
امروز کلاس نداری و فردا دوباره باید ببرمت مدرسه و بشینم تو ماشین : )
عکس هم که نمیذاری ازت بگیرم.. بذار ببینم میتونم دو تا دونه عکس سالم واست آپلود کنم؟
خـــــب! اینجا یه پسر خوب داریم که موقع عکس گرفتن هی غر نمیزنه و لبخندش زورکی نیست و بیست تا عکسو خراب نمیکنه و همونجور که کاملا پیداست، خیلی شییییک میشینه تا ازش عکس بندازم (این روز جشن شکوفههاست که سرم خلوت بود، روز اول مدرسه نتونستم عکس بندازم)
وایییی دم در یادم افتاد از زیر قرآن ردت نکردم... عکس از فاطمه بانو = )
اینجا اولشه که رسیدیم مدرسه و هنوز مرتب و منظم نشستی و منتظری... : )
ایشون خانم معلمتون هستن که پشتتون ایستادن، خانم هادیلو و اونام که دستتونه کتاباتونه با یه هدیه که تخته بود.
.............
از فرصت استفاده کنم دو تا عکس دیگه هم بذارم بیربط به موضوع پست = )
امسال محرم خیلی دلم گرفته بود. فکر کردم دیگه نمیشه هیئت رفت و چه ابتلایی از این بالاتر که آدم تو محرم خونه نشین شه. اما به لطف خدا تمام دهه رو رفتیم هیئت اونم با رعایت کامل پروتکل بهداشتی. شب اول رفتیم میدون حر، آقای پناهیان و آقای مطیعی، خیییلی ترافیک بود و شماها خسته شدین فلذا از شبای دیگه رفتیم پارک ارم آقای بنی فاطمه و آقای کاشانی. خیلی خوب بود هرچند مثل سالهای گذشته نبود ولی یه حس و حال خوبی داشت. این عکسا مال شب عاشوراست:
دوستتون دارم یه دنیاااا
..................
پ.ن:
1: همان کرم کارامل است با لحن علی اکبر. یکی از چیزایی که (بعد از مامانش) عااااااشقشه : )
2: باورت میشه یه بار نوشتم همش پرید؟ : (
3: از اون مامانایی نیستم که با حضور بچه ها تو مدرسه به شدت مخالفن اتفاقا معتقدم بجه ها باید تو مدرسه حضور داشته باشن ولی برای این حضور باید تدبیر کرد. ضرورت حضور بچهها بین همسالانشون توی اولین تجربههای اجتماعیشون خارج از منزل و لزوم آموزش رو در رو و حضوری، اینقدر بدیهیه که جای بحث نداره ولی با توجه به شرایط کرونا، باید خیلی پیشتر از اینا و خیلی بیشتر از اینا فکر میشد، برنامه ریزی میشد، تمهیدات مختلف دیده میشد تا بچهها و البته خانوادهها با آرامش و اطمینان سال تحصیلی رو شروع کنن. درحالیکه با نهایت تاسف، ضعف مدیریتی مملکت کارو به جایی رسونده که مدارس و معلمها و همچنین خانوادهها و دانشآموزان اینقدر بلاتکلیفن که یه عده میرن مدرسه یه عده نمیرن. دقیقه نود، رئیس جمهور بیکفایت از خواب بلند میشه میاد جلوی دوربین اعلام میکنه مدارس باید حضوری باشن، بعد قدر یه ارزن تدبیر به خرج نمیده که لااقل برای حفظ ظاهر بره تو یه مدرسه خلوت دو تا زنگ بزنه ملت دلشون خوش شه! به صورت مجازی زنگ افتتاح مدارسو میزنه.
مردم تابع قوانین دولت منتخبشون هستن و چارهای جز این ندارن. تمام این آشوبها و بیسر و سامانیها برآمده از همین دولت منتخب و همین انتخاب غلطه که توش تر و خشک با هم میسوزن! اگر ذرهای تدبیر و کمترین علائمی از انسانیت در اینا بود، بحث ویروس کرونا خیلی زودتر از این جمع میشد و اینهمه شاهد سوء مدیریتهای مکرر و بیتدبیریهای پیاپی و در نتیجه گسترش نارضایتی مردم نبودیم. چشم دل باز کنیم، آیتی بهتر از این میخواهیم؟
4. مَرا اُمیدِ وِصالِ تو زِندِه میدارَد... همچنان آرامم./
![](http://www.Parsiblog.com/PhotoAlbum/emozionante/Thumb_64020.jpg)
بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 70
کل بازدیدها: 590014