سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام


می‌گن آدم که می‌خواد از دنیا بره، اون دم آخر، تمام زندگی‌ش براش مرور می‌شه. 

تو چند لحظه، کل زندگی از تولد تا لحظه مرگ میاد جلوی چشمش.

به نظرم برای اطرافیانش هم همین اتفاق میفته.

وقتی یکی رو از دست می‌دی، تو همون لحظه که داری زهر مصیبت رو مزه مزه می‌کنی، 

کل خاطراتش میاد جلوی چشمت.

چقدر این روزها پر از خبر بدم.

چقدر پر از خاطره‌ام.



مهدیه جان!

رفیق خوبم! دوست بامعرفت قدیمی!

وقتی چند بار تماس گرفتم دیدم جواب نمی‌دی،

وقتی نوشتی حالت خوب نیست، 

دلم هزار راه رفت.

همینجوری گوشی تو دستم بود و دلشوره داشتم.

همینجوری دلشوره داشتم و هزارجور فکر و خیال می‌کردم.

ولی یه لحظه هم به ذهنم نرسید که ...

وقتی زنگ زدی، توقع هر حرف و هر خبری رو داشتم.

ولی قبول کن این خبرو نمی‌شه هضم کرد.

آخه همسرت خیلی جوون بود،

سرحال، سرزنده، شاداب.

می‌دونی؟ خیلی خودمو باختم.

علی‌اکبرو برده بودم باشگاه، اونجا بودم که زنگ زدی.

خوبه حامد بود. یهو به قدری حالم بد شد که رو پا بند نبودم.

حتی نمی‌تونستم گریه کنم.

دم اذان بود. گفتم بریم یه مسجدی جایی.

خوب شد رفتم. داشتم می‌مردم.



مرگ حقه. اصلا قرار بر رفتنه. اومدیم که بریم.

هیچ کدوممون هم اینجا باقی نمی‌مونیم.

همه اینا رو می‌دونم ولی حالم خییییلی بده.

خییییلی.



از پنجشنبه تا الان، شب و روز، تو خواب و بیداری، همه خاطراتمون مدام تو ذهنم مرور می‌شه.

از اون موقع که دبیرستانی بودیم.

تازه انتخاب رشته کرده بودیم و به اقتضای رشته، یه مدرسه جدید رو تجربه می‌کردم.

روز اولی، همینجور تو فکر و خیال خودم بودم که نشستی کنار دستم.

اون موقع فکرشم نمی‌کردم قراره بشی بهترین دوستم. 

دوست بامعرفت و مهربونی که همیشه و همه جوره هست.

کسی که هرجای دنیا بری، کنارت احساسش می‌کنی.

رفاقتمون زود پا گرفت و خیلی به هم نزدیک شدیم.

تا بعد از ظهر که تو مدرسه با هم بودیم، بعدشم پای تلفن.

یادته مامانم همش می‌گفت شما دو تا چجوری می‌خوایین از هم جدا شین؟!

خدا رحمت کنه مادرتو. هیچ وقت یادم نمی‌ره اون موقع‌ها که مریض شد و تو بیمارستان بستری بود.

چقدر دعا می‌کردیم. چقدر بهت دلگرمی می‌دادم.

وقتی فوت کرد، انگار خودم مادر از دست داده بودم.

چقدر حالم بد بود. چقدر ناراحتت بودم.



یاد کارگاه‌های طراحی و رسم و رنگ‌شناسی،

که همه مثل آدم می‌نشستند پشت میز،

ما مرض داشتیم بشینیم کف زمین.

من و تو و عادله و ثمین و زینب.

یاد خوراکی خوردنای یواشکی سر کلاس.

خل بازی‌های سپیده.

چقدر سر به سر ثمین و زینب می‌ذاشتیم. 

چقدر خوش می‌گذشت کنار تو.

یاد اون وقتا که آقا هادی به بهانه نزدیک بودن مدرسه برادرش، گاهی میومد دنبالت.

چقدر مسخره بازی درمیاوردیم. چقدر اذیتت می‌کردیم.

وای مهدیه. همه چیز یادمه. همه جزئیات.

وقتی با هم ازدواج کردین و برای همیشه رفتی قم.

وقتی آوا به دنیا اومد. و این اواخر، تولد آرش.



می‌دونی؟ دنیا خیلی بازی درمیاره واسه آدم.

نمی‌دونی واسه یه لحظه دیگه‌ات چه خوابی دیده.

دنیا، دنیای جدایی و دوریه.

غربت دنیا، هیچ وقت واسه آدم آشنا نمی‌شه. 

اینجا همیشه غریبه. همیشه نچسبه. 

گاهی یهو درهای آسمون باز می‌شه هرچی اتفاق بده، عین تگرگ آوار میشه رو سرت.

اینقدر که یخ می‌زنی،

سِر می‌شی!



خیلی دوست دارم حرفای خوب بزنم.

خیلی دوست دارم امیدواری بدم، مثبت باشم، آروم باشم.

ولی حالم خیلی بده مهدیه. چقدر ازت دورم.

چقدر ازت دورم و چقدر دلم اونجاست.

خدا صبرت بده. خدا به تو و بچه‌های کوچیکت رحم کنه. 

پشت و پناه و یاورت باشه.



یا مُنَزلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.








تاریخ : شنبه 100/9/13 | 8:29 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.