سلام شیرین دختم...
خدا رو روزی هزاران مرتبه به خاطر داشتن دسته گلی مثل تو شکر کنم باز هم کمه..
صدای اذانو که می شنوی می دوی از تو کشو جانماز کوچولوتو که عمو احسان برات از مشهد خریده بود میاری و وایمیستی به نماز و به ما هم می گی نمازه...
از وقتی یه کمی هوش و حواست جمع شده بود همینطور به صدای اذان حساس بودی جوری که وقتی چند ماهت بود برای اینکه موقع عکس انداختن ازت حواستو به دوربین جلب کنیم به جای اسمت می گفتیم الله اکبر.. و تو زود برمی گشتی نیگاه می کردی!! در این باره حتما توی ماههای پیش رو همین وبلاگت مطلب گذاشتم..
شیش دنگ حواست هست که ما چی می گیم و مدام وسط صحبت های ما می پرسی چی؟ کی؟ چی شده؟
و یا اینکه عروسکاتو میاری می گی بیا باته آنوم... (اینو خاله زهرا یادت داد.. تازه که به حرف زدن افتاده بودی یعنی تقریبا یه سال پیش یه عروسک آورد و به زبون خودت گفت باته آنوم یعنی فاطمه خانوووووم و با همون زبون از طرف عروسکه باهات صحبت کرد و تو خیلی خوشت اومد و از اون موقع همیشه عروسکاتو میاری و می گی بیا باته آنوم و کلی با هم صحبت می کنیم.. البته یه حسن هایی هم داره مثلا وقتی غذا نمی خوری و بازیگوشی می کنی عروسکت حکم رقیبو داره و ودارت می کنه به هوای رقابت هم که شده بشینی غذاتو بخوری یا وقت خواب زود بیای بخوابی و ....)
یکی دو ماه قبل از اینکه دو سالت تموم شه از شیر گرفتمت و همون روز هم که با دلهره -به خاطر وابستگی زیادی که داشتی- تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت قسمت شد یه دفعه ای که بعد از مدتها بریم مشهد و چون تو تابستون بود با اینکه خیلی وقت بود آرزوشو داشتم اما دو دل بودم که نکنه تو این مدت که اونجاییم و هی می خوایم بریم بیرون تو گرمازده شی یا خدای نکرده اسهال استفراق بگیری اما در نهایت سپردم به خود امام رضا (ع) و رفتیم و واقعا هم خدا خیلی کمک کرد و برخلاف چیزی که تصور می کردم خیلی راحت تونستم ترکت بدم و مشکلی هم پیش نیومد...
اما در عوض جات خالی هنوز نتونستم از پمپرز بگیرمت.. چند روز پیش تو مهمونی تولد هانی سادات از چند تا از بچه دارا پرسیدم و اونا هم گفتن باید بازش بذاری اینقدر همه جا رو کثیف کنه تا یاد بگیره... این شد که تو یه اقدام انقلابی من هم پمپرزتو باز کردم و کلی باهات صحبت کردم.. اول از همه نشسته بودی رو ماشین لگوهای چوبی ات و گلاب به روت.... بردمت دستشویی سر تا پاتو آب کشیدم باهات صحبت کردم لباستو عوض کردم لباسای کثیف و اسباب بازیهاتو آب کشیدم و تو بالکن پهن کردم و تا اومدم تو دویدی اومدی گفتی مامان دوباره جیش کردم!! اینبار تو هال جلوی مبل کثیف شده بود.. خودت جاشو نشونم دادی... سعی می کردم خونسردیمو حفظ کنم برات توضیح دادم که این کار بده می خوایم دستشویی کنیم کجا می ریم؟ گفتی دستشویی... !! و دوباره بردمت لباساتو عوض کردم و آب کشیدم و پهن کردم و تا اومدم تو دیدم نیستی!... دو زاریم افتاد که دوباره خراب کاری کردی هی گشتم پیدات نکردم صدات کردم دیدم تو کمدت نشستی و درشم بستی و از لای درشم یه مایعی داره می ریزه رو موکت اتاقت!!! وای خدایا... تو کمد؟!!!
دوباره و سه باره و صد باره آب کشیدم و توضیح دادم و تمیز کردم و ....
دیگه یه لحظه ازت چشم برنداشتم.. کنارت نشستم تو اتاق خودمون بازی کردیم که دوباره... وای خدایا دیگه داغ کردم و دعوات کردم... تو هم گریه می کردی و می گفتی مامان دعوا نکن!!
خلاصه به کل پشیمون شدم و دوباره پمپرزت کردم و واقعا موندم این مشکلو چه جوری حل کنم..
هزار ماشاء الله خیلی دختر فهمیده ای هستی... هر کی می بیندت می گه بیشتر از سنت می فهمی و واقعا هم همینطوره.. اما تو این مورد اصلا دوست نداری همکاری کنی و فکر می کنم داری لج می کنی و از اونجایی که دو سالگی سن لج کردنه کاریت نمی شه کرد...
.......................................................
بگذریم...
از دیگر شیرینیهات اینه که حافظه خوبی تو حفظ کردن شعرها مخصوصا اونایی که با آهنگ همراهند داری  و تیتراژ سریال ها رو زود حفظ می شی و یه چیزی می گیری دستت مثل تمبک یا دف می زنی و می خونی.. ریتم آهنگ ها رو هم خیلی خوب و کامل می گیری و اجرا می کنی!! چون خیلی کوچولویی و لحن بچه گانه ی شیرینی داری این کارت خیلی برای دیگران جالب و باورنکردنیه...
اما بابا حامد حالشو می بره... هر وقت کسی می پرسه دخترتون حرف می زنه زود می گه حرف می زنه؟ شعر می خونه... قران می خونه... حافظ می خونه... مربیشم مامانشه..
و خلاصه کلی با ذوق و شوق ازت تعریف می کنه...
سوره توحیدم حفظی و شب موقع خواب اگه حوصله اشو داشته باشی با هم می خونیم...
حافظ هم الا یا ایها الساقی رو با آهنگ می خونی...
شعر های بچگانه هم که جای خود دارن مخصوصا شعرهای عمو پورنگو...
و یه سی دی که خاله آزاده داده بود:
*دامن من چین چینیه.. آبی آسمونیه... ستاره های ریز داره... فقط مال مهمونیه.. وقتی که من چرخ می زنم... تموم چیناش وا می شن.... تو آسمون دامنم... ستاره ها پیدا می شن.
*تو چشمای مادرم.. عکس خودم رو دیدم.. چشمای مادرم رو ... تو دفترم کشیدم.. مثل یه آیینه بود.. من اون تو پیدا شدم... اما آخه چه جوری.. تو چشم اون جا شدم..
و ...
وقتی هم که محبتت گل می کنه میای می گی مامان دوستت دارم و پشتش می خونی: دوستت دارم یه آسمون خوشحال و شاد و خوب بمون...
..................
خیلی دوستت دارم عزیزم..
دوست دارم واقعا برات وقت بذارم و از اینهمه استعداد خدا دادی بی بهره نمونی...
گاهی می شینم پاستل های گچیمو که یه زمانی جزو عزیزترین داشته هام! بود و کسی جرات نداشت بهش دست بزنه رو میارم و با هم دوتایی روی مقوا نقاشی می کشیم و دستامون گچی می شن و صورتا و لباسامون اما واقعا احساس لذتی که از این نقاشی مشترک بهم دست می ده خیلی بیشتر از همه طرح هاییه که شب و روز روشون کار کرده ام... یا پازل فومی بزرگی که عمه نفیسه برات خریده رو تکیه می دم به دیوار و یه فضای یک متر در یک متر برای نقاشی با ماژیک برات درست می کنم و خودم هم کنارت می شینم و تا جایی که خراب کاری نکنی اجازه می دم حالشو ببری!!!
اما خب متاسفانه از این صحنه های ناب و خوشگل نمی تونم عکسی بگیرم که تو وبت بذارم.. چون خودم هم با تو مشغولم و کسی هم نیست که ازمون عکس بگیره.. اما همین که می نویسم تصویرش تو ذهنم می مونه...
....
دو سه روز پیش دیدم نیستی و صدات هم نمیاد.. همه جا رو آروم گشتم که اگه تو حال خودتی و مشغول بازی هستی بازیتو خراب نکنم و بذارم به حال خودت باشی اما پیدات نکردم تا اینکه صدای نفس نفس زدنتو از تو تختت شنیدم.. واقعا نمی دونم چجوری خودت تنهایی از تخت نرده ایت بالا رفتی و توش خوابیدی اما کلی خندیدم و فشارت دادم..
تو داری روز به روز بزرگتر می شی یا من دارم پیرتر می شم؟!
از دیدن کارات لذت می برم...
الان اومدی می گی بیا منو کمکت کن.. خسته شدم.. دست منو بگیر... بلند شوو.. ااااا...
خب اومدم..






تاریخ : سه شنبه 89/7/6 | 12:55 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.