سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛


ازدحام جمعیت رو نمی‌تونم تحمل کنم. از پاساژها و بازارهای شلوغ نفرت دارم. از پیاده‌روهای پرتردد فراری‌ام. جاهایی که شلوغ پلوغن، عصبی می‌شم، سرگیجه می‌گیرم، نفسم می‌گیره.
ولی اینجا رو شلوغ دوست دارم. شاید چون خلوتی اینجا رو دیده‌ام؛ وقتی همه درها بسته بود و مستاصل و بی‌پناه، توی بدترین روزهای زندگی‌م، به همین درهای بسته پناه آوردم. هنوز از یادش، قلبم تیر می‌کشه.
 اینجا وقتی آدم رو آدم راه می‌ره لذت می‌برم. میشینم سیل جمعیت رو، گویش‌ها و زبان‌ها رو، رفتار‌ها و زمزمه‌ها رو، ریز به ریز تماشا می‌کنم.
دارم با فاطمه بانو زیارت‌نامه می‌خونم. توی شلوغی حرم، زورکی جایی پیدا کردیم، در حد نشستن روی انگشت کوچیکه‌ی پای راست!
بیشتر عرب هستن؛ عراقی. زیارتنامه که تموم میشه، نگاهم گره میخوره به پسربچه‌ی 7-8 ساله‌ای که کنارم نشسته و مدتیه زل زده بهم. با درشت‌ترین چشمان سیاه دنیا که تماشاشون، عین تماشای دریاست، ته نداره. اینقدر عمیقه که پوست سبزه و لب‌های کوچک و همه‌ی دیگر جزئیات صورت بانمکش رو تحت الشعاع قرار می‌ده. ناخودآگاه لبخند می‌زنم و لبخند تحویل می‌گیرم. چقدر دوستش دارم. می‌پرسم اهل کجایی؟ به مادرش نگاه می‌کنه. حدس می‌زنم شاید عراقی باشه. می‌پرسم: عراقی؟ و به سختی نگاهمو ازش می‌گیرم و به مادرش که پوست روشن و چشمان بی‌حالی داره نگاه می‌کنم. با لبخند جواب می‌ده: پاکستان. دلم می‌خواد بغلش کنم این بچه‌شیعه‌ی اثنی‌عشریِ پاکستانی رو. دلم براش ضعف می‌ره. چرا اینقدر دوسش دارم؟ انگار همیشه دیدمش و همیشه می‌شناختمش. سر و صورتشو نوازش می‌کنم.

باید بریم ...
داخل رواق جاگیر می‌شیم. چیزی به اذان مغرب نمونده. یه خانوم مسن پشتم نشسته و سر صحبتو باز می‌کنه. می‌پرسه اهل کجایین؟ کی اومدین؟ و ... دقیق می‌شم توی چهره‌اش. گاهی نگاه آدما، نمک‌گیرت می‌کنه. نگاه ساده و مهربونی داره، پوست تیره و لب‌های باریکش، با اون خال گوشتی کنار بینی‌ش، علاوه شده بر لهجه اصفهانی‌ش و یادم رو می‌بره پیش مامان جون خدابیامرز، مادربزرگ حامد. چقدر دوسش داشتم. امسال که بعد از دو سال دوباره ان‌شاءالله مولودی‌م برقرار شه، جای خالیش خیلی اذیتم می‌کنه. اون وقتا، مولودی‌م که میومد، چند روزی نگهش می‌داشتم. به شوخی با لهجه اصفهانی باهاش صحبت می‌کردم، براش غذایی که دوست داشت می‌پختم، عین مادربزرگ خودم برام عزیز بود. بگذریم. برمی‌گردم به چهره پیرزن که همچنان داره صحبت می‌کنه. رسیده به اینجا که دخترش سرطان داره. بهم می‌گه از چشم و نظر بترس دخترم! یاد مامان جون میوفتم باز. می‌پرسه کی برمی‌گردین؟ می‌گم سه-چهار روزه اومدیم، باید برگردم. اصرار می‌کنه بیشتر بمونیم، تا شهادت امام جواد علیه‌السلام اینجا باشیم، هی می‌گه حیفه، سعادتو از دست نده ...
سعادت؟ اینکه پله‌های سعادتو یکی‌یکی طی کنید و بیشتر و بیشتر متقرب شین، مال شماست. برای من، سعادت، همینه که بیام پشت در این خونه و بگم "اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک" ... "انی"... "باب من ابواب بیوت نبیک"!
و با هر تپش قلبم، حس کنم که "یرون مقامی"، "و یسمعون کلامی"، و علاوه‌تر اینکه و "یردون سلامی"!
سعادت، یعنی غلظت بی‌انتهای مثل منی، حل شه در رقت بی‌انتهای چنین حرمی.
یعنی همین‌که این درها به روی همه -حتی من- بازه، همه رو راه می‌دن.
سعادت یعنی قدم بذارم به مرکز نور عالم وجود و دست بر سینه سلام کنم و جواب بگیرم...
و جواب بگیرم...
سعادت یعنی همون بدو ورود، که ریه‌هام پر میشه از عطر ناب حرم، توی آینه‌کاری‌های حرم، تکه‌تکه شم و این وجود بیخود رو، بی خود به محضر مولایم ببرم. من چی می‌تونم بخوام دیگه بیشتر از این؟
آدمیزاد، باید تند تند بره حرم. اونا که خیلی خوبن که اصلا نمی‌تونن زیاد از حرم دور بمونن، چون وجود نورانی‌شون، تحمل غلظت‌های روزگارو نداره. باید مدام برن حرم و غلظت‌هاشونو تو دریای نور و کرم بشورن و باز یکپارچه نور شن.
خوش به حالشون.
خوش به حالِ سرشار از آرامش و قرارشون.
آدم گاهی تو حرم با این خوبا رو در رو میشه، تو لباس خادم، تو پوشش یه ایرانی، یه عرب، یه افغانستانی، پاکستانی، و ... . اینها همونایی‌اند که وقتی از کنارشون رد می‌شم، نسیم وجودشون، گرد و خاک وجودمو پاک می‌کنه.
حرم، جای رفت و آمد اینهاست، همین‌هایی که نشونه‌هایی از اربابشونو به همراه دارن، و حال آدمو اینهمه خوب می‌کنن.
سعادت، یعنی از کنار یکی از اینا رد شی، یا کنار یکیشون بشینی، یا زمزمه‌های یکیشون به گوشت بخوره.

.....................
پ.ن. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین و الائمه علیهم السلام 






تاریخ : یکشنبه 101/4/5 | 12:3 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.