سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام شیرین عسلم...
چند وقت پیش بابا حامد داشت اصلاح می کرد که یهو چند تا از موهای سبیلش کنده شد و خیلی دردش گرفت.. من داشتم می خندیدم که اومدی پرسیدی بابا حامد چی شدههههههه؟ گفتم سبیلش کنده شده..
دوباره پرسیدی و من باز جواب دادم ... باز پرسیدی و این پرسیدن ها ده مرتبه تکرار شد و من هم هر بار همون جوابو دادم.. و می دونستم که تو هنوز نفهمیدی چی شده؟! یا کجای این خنده داره!!
بار آخر که پرسیدی خسته شدم گفتم بابا جون! سبیل مبارکش کنده شده... و تو با تعجب چشماتو گرد کردی و گفتی سبیل مبارکش؟!!
بعد رفتی دم در دستشویی و از بابا حامد پرسیدی چی شدههههههههه؟ گفت هیچی!! آخه دردش گرفته بود و حوصله نداشت جواب بده!!!... باز تو پرسیدی و اون گفت هیچی! بار دهم خودت گفتی سبیل مبارکت داغون شده؟!!!
اینقدر خندیدیم که بابا حامد به کلی یادش رفت چقدر دردش گرفته...
جدیدا وقتی یه چیزی دستته و نمی خوای بدی پشتت قایم می کنی و می گی پیشی برد!!! .... اینو از بابا حامد یاد گرفتی که حواسش نیست تو چقدر بزرگ شدی!
هی خودتو قاطی حرفای ما می کنی و بدون اینکه بفهمی داریم راجع به چی حرف می زنیم تند تند می پرسی چیییی؟ کییییی؟ چی شدههههه؟ .... و با خنده های ما بدون اینکه بدونی به چی می خندیم غش غش می خندی...
الهی قربونت برم...
و وقتی شیرین کاریهاتو برای کسی تعریف می کنم زود میای می گی کییی؟ فاطمهههه؟ و کلی ذوق می کنی...
شب ها برای اینکه راضی ات کنم بیای بخوابی می گم بدو بیا برات قصه بگم و یه قصه من درآوردی سمبل می کنم که نمی دونم تو چرا اینقدر خوشت میاد!! و برای اینکه جذاب باشه و فرار نکنی با انگشتام ادای شخصیت هاشو هم درمیارم! بنابراین بیشتر قصه هامون در مورد حشراته چون مثلا خرس رو نمی شه با انگشت نشون داد اما کفش دوزک رو می شه!! دیگه بزرگترین شخصیت داستانامون کلاغه است که همه انگشتامو می بندم و فقط انگشت شصت و اشاره بازن که ادای منقار کلاغه رو در میارن موقع حرف زدن... خلاصههههه.... جدیدا تو هم انگشتاتو مثل من تکون می دی و می گی این کلاغه است یا مثلا ملخیه (ملخ!) یا سوسکیه! یا مثلا کفش دوزکه!!
چند وقت پیش کنسرت سراج دعوت بودیم اما فقط دو تا بلیط داشتیم و روش هم نوشته بود که بچه های زیر پنج سال رو نبریم... خیلی دلم سوخت آخه دختر من فرق داره... خودش موزیسینه... و اصلا هم شلوغ نمی کنه چون به کنسرت رفتن عادت داره و علاوه بر عادت خیلی هم علاقه نشون می ده و اینور اونور نمی ره و شلوغ هم نمی کنه... اما ما هم قانونمند!!! تو رو گذاشتیم خونه مامان زری و نبردیم.. اما چقدر پشیمون شدیم وقتی دیدیم نصف سالن بچه هاشونو آوردن و حتی ردیف اول هم بچه نشسته!! حالا رئیس جمهور که نمی خواست بخونه خب تو هم میومدی به قول خودت چی می شه مگه؟!
البته جسارت به آقای سراج نشه که هم من و هم تو و هم بابا حامد شیفته آهنگهاشیم و برامون خیلی قابل احترامه...
""""""""""""
این روزا کلی منظم شدم!! صبح ها زود از خواب بلند می شم و تو مدتی که تا بیدار شدن تو فرصت دارم درسامو می خونم... یعنی دو سه ساعت... و بعد که تو بیدار می شی همزمان که به تو می رسم به کارای خونه هم می رسم و برنامه می ریزم که بیرون بریم و خلاصه تا وقتی بابا حامد بیاد برنامه رو پر می کنم...
این روزا یه کم سخت می گذره... با این تحول بزرگی که تو زندگی مون ایجاد شده (که تا قبل از این واقعا فکرشو نمی کردیم اینقدر بزرگ باشه!) گاهی کم میارم... تو هم همینطور.. بابا حامد هم همینطور...
تقریبا دیگه در طول هفته که بابا حامد سر کار می ره روزی سه چهار ساعت می بینیمش و این برای من و تو که به این قضیه عادت نداریم خیلی سخته... ایتالیا که بودیم بابا حامد برای نهار میومد خونه و در طول روز هم هروقت مشکل جدی ای پیش میومد همیشه در دسترس بود اما حالا وقتی می ره یعنی تا هشت و نه شب دیگه نمی شه روش حساب کرد و هر اتفاقی بیوفته من و تو تنهاییم! اینقدر مسیرها دوره ... یعنی دور هم نیستا خیلی ترافیکه... نه خیییییییییییییییلللیییییییی ترافیکه!! اینقدر که آدم اصلا دلش نمی خواد پاشو از خونه بیرون بذاره... رم شهر چراغ های راهنمایی بود یعنی اول خیابون که بودی می تونستی تا جایی که چشم کار می کرد لا اقل ده تا چراغ راهنمایی رو پشت سر هم ببینی اما تهران شهر چراغ های راهنمایی طولانی مدته... یعنی از این چهار راه تا چهار راه بعد فقط یه چراغ هست اما یه نیم ساعتی پشتش معطلی!
یه کم اوضاعمون قاطی پاتیه یعنی بعد از شیش ماه هنوز گیج می زنیم و زندگیمون رو دور نیفتاده... هنوز نمی تونیم برنامه خاصی بریزیم و در کل یه کم هنوز سردر گمیم!
"""""""""""""""""
فکر کردم بذارمت مهد کودک تا یه صبح تا ظهر مال خودم باشم اما خیلی زود پشیمون شدم!
راستی یادم رفت بگم که جدیدا موقع غذا خوردن بسم ا.. می گی هر چند به زبون خودت و دست و پا شکسته اما راستش خییییییییییلی ذوق می کنم...
الان مهرماهه و شب ها یه کم هوا خنک می شه و تو خیلی سختته که یه ژاکت روی لباسات بپوشی.. یعنی مثل من یه کم که لباسات سنگین می شن احساس بدی پیدا می کنی و راحت نیستی!!
یاد اون وقتا افتادم که تازه راه افتاده بودی و یه کاپشن سر همی تنت می کردم و عین پنگوئن راه می رفتی!!
خدا نکنه یه روز حال نداشته باشم یا غمگین باشم... اینقدر ناراحت می شی که نگو.. هی میای دور و برم مثل بچه گربه می چسبی بهم و هی می پرسی چی شدهههه؟ اینقدر بغلم می کنی و بوسم می کنی که به کلی همه ی غم هامو فراموش می کنم.. جدیدا دوست داری چشمامو بوس کنی و می ری و میای چشمامو می بوسی... تا قبل از این موقع بوس کردن می گفتی اینور و سمت راست گونه امونو می بوسیدی.. بعد می گفتی اونور و سمت چپو می بوسیدی.. بعد می گفتی بالا و پیشونی رو می بوسیدی و بعد هم می گفتی پایین و چانه رو می بوسیدی و خیالت راحت می شد می گفتی خوب شدی دیگه!!!!!!!!!! حالا چشم ها هم به این روال اضافه شدن و کلی خوش به حالمون شده!!
جیگرم دوستت دارم





تاریخ : دوشنبه 89/7/12 | 4:51 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.