خستهام.
خیلی خسته.
ذهنم پر شده از هیاهوی مردم.
مردمی که خیلی گرفتارن.
پر شده از سفارشها،
پیگیریها،
پر شده از تلفنها،
نشدنها،
نمیتوانمها.
کم آوردهام.
میگن تو مسیر خیر، خستگی وجود نداره.
کمآوردن معنا نداره.
اگر خسته شدی و بریدی،
بدون یه جای کارت میلنگه!
میدونی بدبختی کجاست؟
اینکه پدرت دربیاد،
اینکه اینقدر رو بزنی که آبرویی واست نمونه،
اینکه دیگه نفس نداشته باشی و باز خودتو به زور بکشی،
و در نهایت،
وقتی بری اونور،
ببینی هیچی واست نمونده.
هیچی!
همه رو سر روی و ریا باختی!
خستهام،
از خودم.
خیلی خستهام.
بیا و منو خرج خودت کن.
تمام و کمال.
بیا و از شر خودم نجاتم بده...
به خودت قسم که دوستت دارم...
..............
پ.ن. (افزوده شده در تاریخ هشتم مهر)
اولا که اصلا روی پینویس وسواس دارم! و میدانم که میدانی!
این قسمتو خالی نذاشتم، خواستم به وقتش پر کنم!
دوما که میدونستم منتظر اظهار عجز منی! دیگه میشناسمت جانا! :) :) :)
سوما که ممنونم که هیچوقت نمیذاری شرمنده شم. همیشه یه جوری من حیث لا یحتسب، هوامو داشتی.
چهارما که دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی، به دو چشم تو که چشم از تو به اکرامم نیست.
پنجما که آخیییییششششش! نوشتهام بی پ.ن. نموند!
بازدید امروز: 143
بازدید دیروز: 140
کل بازدیدها: 584251