به نام خدا
سلام؛
خیلی از دوستان و اقوامم یا بدحجابن یا اصلا اهل حجاب نیستن.
نمیگم با این موضوع مشکلی ندارم،
چرا،
خیلی دلم میسوزه،
ولی طبع سازگاری دارم،
میتونم بقیه رو بفهمم.
آدمی نیستم که جز خودمو نپذیرم،
واسه همین همیشه با طیف وسیعی از آدما
با سلیقهها و تفکرات مختلف مذهبی،
سیاسی،
فرهنگی و ...
نشست و برخاست داشتم و دارم
(آدمایی که تو خیلی از مواقع به قدری اختلاف نظرمون شدیده که قاعدتا باید همو بکشیم،
اما همو دوست داریم) [1].
البته مشکلات خودشم داره ولی میدونی خوبی این خصلت چیه؟
اینکه دیدگاهت بازتره.
وقتی با نظرات مختلف (خصوصا مخالف) مواجه هستی،
بهتر میتونی حلاجی کنی،
زیر و رو کنی،
بررسی کنی،
و به بهترین ایده برسی.
برعکس وقتی که فقط تو یه طیف بسته و مشابه تفکر خودت رفت و آمد داری،
دیگه موضوعی برای جستجو و کنکاش وجود نداره.
اصلا سوالی برات ایجاد نمیشه که درموردش فکر کنی،
چون همه یه شکلین.
این سبک زندگی، آدم رو متعصب و کوردل بار میاره،
چون خیال میکنی راه درست فقط اونیه که تو و دور و بریات میرین.
فرقی هم نمیکنه سبک تفکر و عقاید و ایدئولوژی زندگیت چی باشه.
وقتی همه درها و پنجرهها رو میبندیم،
خودمونو از هوای تازه
و نور
و آگاهی
محروم میکنیم.
گفته بودم اختلاف سلیقه لازمهی رشده؟! :)
اینقدر میگم تا ترسمون از اختلافات بریزه!
[2]، [3]
....................
پ.ن:
1. قاعدهی محبت، اجتنابناپذیره چون آدمها یه وجود واحد دارن. اینجوری نیست که من یه شخص جدا از بقیه باشم که یه مسیر و هدف مجزا داره. ما عین حلقههای زنجیر به هم وصلیم. زنجیری که هر دونهاش یه رنگ و یه شکل و یه کیفیت متفاوت داره ولی درنهایت همه تو هم قلابند. اگه یکی از این حلقهها ایراد داشته باشه و با بقیه راه نیاد، حرکت بقیه رو هم تحت تاثیر قرار میده و دچار مشکل میشن. پس ناچاریم که تو مسیر رشدمون، همآهنگ باشیم و به هم فکر کنیم و همو راه بندازیم. اگر محبت نباشه، این مهم ممکن نمیشه. یعنی نمیشه اداشو درآورد. واقعا باید دیگری رو بخشی از خودت ببینی. این اصلِ محبته که گریزی ازش نیست.
اما یه وقت هست، یکی تو این حلقهها، نه فقط هیچجوره راه نمیاد و حرکت رو دچار مشکل کرده، بلکه اصلا همه تلاشش اینه که حرکت بقیه حلقهها رو هم منحرف کنه و گسست و تفرقه ایجاد کنه. اینجا لازمهی محبت، بغضه. ناچاری با اون حلقه مقابله کنی و یا همراهش کنی، یا حذفش کنی. چون اگه این کارو نکنی هم خودت هم همه همراهات، از مسیر جدا میشین و کارکردتونو از دست میدین (وَسِیقَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِلَى? جَهَنَّمَ زُمَرًا).
چرا میگم اینجا لازمهی محبت بغضه؟
تصور کن یه بچهای پاش عفونت کرده، میگن باید قطع شه. تو حالت عادی، کدوم پدر و مادری حاضرن یه تار مو از سر بچهشون کم شه؟! ولی اینجا اضطراره. میبینن اگه این کار صورت نگیره، عفونت کل بدن رو میگیره و خود بچه رو از دست میدن. برای اون عشقی که به بچه دارن و میخوان هرجور هست حفظش کنن، به حذف بخشی از بدن عزیزشون تن میدن. این کار خیلی وحشتناکه، ولی نتیجهی اون عشقه و گریزناپذیر.
2. فکر میکنم هر حادثه بدی که اتفاق میفته، یه رخ زیبا هم داره. مثلا همین شلوغیهای اخیر، همهاش هم بد نبود، یه اتفاقای خوبی هم رقم زد. یه کم دقتمون نسبت به همدیگه بیشتر شد و فهمیدیم اختلاف سلیقه، هیولا نیست و نباید ازش فرار کرد و از اون مهمتر، فهمیدیم ما در هر حال همو دوست داریم.
چند وقتیه میرم بیرون برای کار یا خرید، وقتی اتفاقی با یکی چشم تو چشم میشیم که حجاب آنچنانی نداره یا حتی شالشو انداخته، بلافاصله بهم لبخند میزنیم. این لبخند قطعا ناخودآگاهه و یه جریان محبتی -همچین بی سر و صدا و نرم- توی جامعه خصوصا بین ما خانوما برقرار شده که تو این لبخند بروز پیدا میکنه. انگار یهو وسط شلوغیها و گرفتاریها، چشمت افتاده به آشنایی که تو قلبت جا داره.
این محبت، یعنی ما اینقدر اشتراکاتمون زیاد هست که اختلافا به حاشیه برن.
این مدل محبت رو تو اون سالهایی که ایتالیا بودم، خیلی تجربه کردم. اون وقتها خصوصا توی رم، مسلمون زیاد نبود و به ندرت پیش میومد توی خیابون یا فروشگاه، مسلمونی دیده بشه. برای همین وقتی یهو با یه خانواده مسلمون برخورد میکردیم، هر دو طرف ناخودآگاه میایستادیم و با شوق و ذوق سلام علیک میکردیم و گپی میزدیم. دقیقا انگار یه قوم و خویش یا رفیق قدیمی رو دیدیم. حالا هر کدوممون مال یه ملیت، یه زبان و یه فرهنگ مختلف بودیم ولی اون اشتراکه اینقدر پررنگ بود که اصلا تفاوتها رنگ میباختن.
اینکه میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، اینه.
3. در واقع، اول مهر ما از امروز شروع شد. چون علی اکبر هفته اول تعطیل بود.
حالا همه رفتند و بر جا ماندهام من!
بدترین حس دنیا، تنهایی ناهار خوردنه.
اوایل ازدواجمون، تا اومدم این حسو تجربه کنم، مشغول کار شدم و ناهار با حامد و دوستام بودم. بعد هم که بچهها اومدن و ناهار با هم بودیم. امسال اولین ساله که بعد از دوسال مجازی، حالا دیگه علی اکبر هم ناهار خونه نیست! :( ولی خب، دوباره روز-نویسهام شروع شد! آخرِ شب ذهن آدم خیلی خسته است.
4. همش هم که پینوشتهام طولانیتر از اصل حرفم میشه! :) عه! اصلا ارجاع 4 نداشتم! =)
بازدید امروز: 75
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584863