سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 به نام خدا
سلام؛

بچه که بودم، وقتی یکی می‌گفت 17 سالمه، خیال می‌کردم اوووووه چقدر بزرگه! چقدر 17 سالگی خاص و چقدر ازم دوره. بچه‌ی رویاپردازی بودم. اهل قصه. می‌نشستم با خودم خیالش رو می‌بافتم که مثلا وقتی 17 سالم بشه، کجام و دارم چیکار می‌کنم. چه شکلی‌ام، چه اتفاقایی برام افتاده، و ...
از همون بچگی، دفتر خاطرات داشتم. نه فقط خاطره، همه‌چی می‌نوشتم و بعد هم نقاشی‌شو زیرش می‌کشیدم.
نوجوون که شدم، یه بخش دفتر خاطراتم این شد که برای "آینده‌ی عزیزم" نامه بنویسم. براش می‌نوشتم که الان چند سالمه و دارم چیکار می‌کنم. به چی فکر می‌کنم و چیا برام مهمه. بعد می‌نوشتم: "خب، حالا تو بگو. آینده چه خبره؟!"
وقتی 17 سالم شد، به گذشته‌ام نوشتم که اینجا هیچ خبری نیست. وقتی 20 سالم شد هم هیچ خبری نبود. و امروز که چهل ساله شده‌ام هم هیچ خبری نیست.
حالا دیگه نه برای گذشته‌ی از دست رفته‌ام نامه می‌نویسم، نه برای آینده‌ای که می‌دونم هیچ خبر جدیدی برام نداره. توی چهل سالگی یاد گرفتم زندگی همین الانه. فرصت، موقعیت، رشد، رسیدن به آرزوها، ساختن، و خلاصه، هرچی فکر می‌کنی تو آینده باید باشه یا آرزوشو داری، همین الانه. همین الان، تو همین لحظه باید قدم برداری. گذشته، اثراتشو گذاشته ولی تموم شده، نه می‌تونی حذفش کنی، نه برگردی درستش کنی. دستت فقط به "حالا" میرسه و بس!
توی چهل سالگی یاد گرفته‌ام که آدم، بزرگ نمیشه. آدم در نهایتِ بزرگی به دنیا میاد. یه نوزاد، سرشار از عظمت خالقش به دنیا میاد چون میراث‌دار روح عظیم پروردگاره [1]. هیچ فرقی هم نمی‌کنه کجا و تو چه شرایطی متولد شه. هیچ فرقی هم نمی‌کنه چیکاره بشه و به کجا برسه. آدمیزاد، همیشه حامل این عظمت لایتناهیه، إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا.
حالا وقتی به یه نوزاد نگاه می‌کنم، وقتی تلو تلو خوردن یه کودک نو پا، قند تو دلم آب می‌کنه، وقتی کلماتِ شکسته‌ی یه کوچولو، دلمو می‌بره، دیگه حس نمی‌کنم چقدر کوچولوعه، می‌بینم چقدر بزرگه. چه عظمتی تو وجود این مخلوقه. این بدن ماست که زمانی به ناتوانایی‌هایی دچاره، زمانی توانمند میشه و زمانی، باز دوباره به ناتوانی برمیگرده [2]. بدنی که عاریه است و مثل همه‌ی دیگر ابزارهامون، تاریخ انقضا داره.
من همون آدمِ 5 سالگی‌ام. همون که 18 سالگی‌شو با غرور و افتخار جشن گرفت، همون که از 30 سالگی وحشت داشت، و همون که حالا 40 سالگی رو تجربه می‌کنه [3].

همین دیگه، تموم شد!
خواستم ثابت کنم پیر نشدم!
تولدم مبارک :)


.................
پ.ن:
1. نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی (72/ ص) و اصلا برای همینه که شایسته سجده شدیم.
2. اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا (54/ روم).
3. البته که روح آدم، رشد رو تجربه می‌کنه، ولی چیزی که از بزرگ شدن تو ذهن ماست، حاصل گردش زمین به دور خورشیده. ما در واقع اینو جشن می‌گیریم. یعنی چیزی رو که اصلا دخلی به ما نداره و تو این جریان، نقشی نداریم که بخواییم برای خودمون جشن بگیریم!
عایا این مطالب یعنی جشن تولد نمی‌گیرم و از کادو دادن خلاص شدین؟! ابدا! اینا رو همینجوری می‌گم اطلاعاتتون زیاد شه فقط! :))






تاریخ : چهارشنبه 101/10/7 | 1:43 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.