به نامت که مفر و پناهی جز تو نیست
سلام؛
چند سال گذشته؟
خیابان فاطمی، همیشه منو یاد خاطرات اون وقتها میندازه.
همون مرکز فرهنگی عاریتی، بچهها، شرارت اون روزها. همون ایستگاه اتوبوس، همون هوای گرفته، همون دلشورهها...
لوکیشن رو توی گوشی پیدا کردم. اینکه همونه! ولی نه انگار، اسمش این نبود...
با اسنپ رفتم. از صبح بیرون بودم و بعد علی اکبرو بدو بدو رسونده بودم خونه مامان و یه لقمه ناهار خورده بودم و حالا جلوی ساختمان کهنهای ایستاده بودم که سر درش کنده شده بود. عین خونه ارواح که بچگیها تو تلویزیون نشون میداد. انگار نیمسوخته و متروکه. تیره و دلگیر. چقدر از اینجا بدم میاد.
چند بار خیابونو بالا و پایین میکنم، دست آخر یادم میفته ساختمونا پلاک دارن!
ای بابا! خودش بود...
بعد از اینهمه سال، بعد از اینهمه چرخیدن، بعد از اینهمه بالا و پایین شدن، باید باز منو برمیگردوندی اینجا؟ آخه اینجا؟؟
چرا؟!
زنگ میزنم. در فلزی رو با سر و صدا باز میکنن. داخل میشم. با یه آقایی به غایت قدبلند روبرو میشم، جوری که با این قد رشیدم گردنم میشکنه برای دیدنش. خیلی جوونه و خوشتیپ و خوشچهره. علائمی از ناهنجاری نداره ولی راحت بالای دو متر طول داره و من اینقدر جا خوردم که هنوز نتونستم بگم برای چی اینجام...
- برای جلسه اومدم.
- طبقه دوم.
ساختمون تغییر کرده. مشخصه بازسازی شده. دیگه سمت راستم اون جاکفشی مضحک و اون پردههای زمخت سیاه نیستند.
چقدر حالم بده.
اون وقتا از پلههایی که پشت همون جاکفشیها بود، پایین میرفتیم.
- آسانسور، اون جلو سمت راسته.
همون نگهبان قدبلنده. لابد دیده دارم دور خودم چرخ میخورم، فکر کرده راهو بلد نیستم. من بچهی اینجام (تو دلم میگم).
بالا، دو سه نفری هستن ولی بچهها و اقای کاموس هنوز نیومدن. اتاق، آشفته است و مناسب جلسه نیست. تخته و پروژکتور میخواییم. تصمیم میگیریم برگردیم پایین تو سالن همایش.
همینجاست. درسته. اینجا بودم. این مربع مربعهای پیشساختهی سقف، هنوز همونجورن. این فنکوئلهای قدیمی پر سر و صدا، این پلهها. اون ستونی که با بچهها پشتش مینشستیم. این سقف کوتاه و دلگیر. سنگهای لوزی لوزی که دور تا دور دیوار، تا نصفه بالا رفتهاند... کمی تغییر کرده ولی نه اینقدری که نشناسمش.
بعد از جلسه، میام بیرون تو پیلوت. منتظر اسنپم. به همون دیوار لعنتی تکیه میدم... مخصوصا... همون دیوار لعنتی. جلوی همون جاکفشی نفرتانگیز که حالا دیگه نیست ولی هنوز میبینمش.
از چی فرار میکنی دختر؟ این تویی! تماشا کن! بازسازی، هیچی رو عوض نکرده. هزار بار هم ساختمون وجودتو بکوبی و بسازی، باز این تویی. خودتی. خود خودت.
ای خدا!
آخه چرا؟!
بعد از اینهمه وقت، منو برگردوندی اینجا که چی بشه؟
چرا بازیم میدی؟
اینهمه منو چرخوندی، دوباره برگردوندی سر خط که بهم چی بگی؟
خواستی یادم بیاری که چقدر بیچارهام؟
مگه نمیبینی یادم نرفته؟ یادم نرفته و نمیره!
منو برگردوندی که از اول شروع کنم؟
چرا؟!!!
دیگه چجوری؟؟
![](http://www.Parsiblog.com/PhotoAlbum/emozionante/Thumb_64020.jpg)
بازدید امروز: 105
بازدید دیروز: 96
کل بازدیدها: 589913