سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

- میوه‌تو پوست بکن.
- همه‌اش که اینا نیست. مهران هیچ‌وقت نیست. انگار نه انگار که این بچه‌ پدری داره. مدرسه و کلاس و تفریح و خلاصه همه چیزش با منه. شده‌م سرویس. برو، بیا. تا حرف هم می‌زنم میگه چی براتون کم گذاشتم؟
دست می‌برم تو پیش‌دستی‌اش و پرتقالی را برمی‌دارم. پوست کندن پرتقال را خیلی دوست دارم. سرش را جدا می‌کنم و بعد عین سیب، دور تا دور، پوستش را می‌کنم. پرتقال را در پیش‌دستی خالی باز می‌کنم و بعد سر صبر، پوستش را دور هم می‌پیچم و گل درست می‌کنم. گل را کنار پرتقال جا می‌دهم و همه را با هم سُر می‌دهم سمت هانیه.
هانیه یک‌بند حرف می‌زند. نصف حرف‌هایش را نشنیدم. این روزها خیلی بی‌حواس شده‌ام. زود ذهنم پر می‌کشد و مدام از شاخه‌ای به شاخه‌ای می‌پرد.
به چشم‌هایش نگاه می‌کنم:
- بخور!
لحظاتی مکث می‌کند و بعد نگاهش را که تند تند روی اجزای صورتم می‌پرید، می‌گیرد و به محتویات پیش‌دستی خیره می‌شود.
از دوران دبیرستان می‌شناسمش. روز اول که کنار دستم نشست، امیدوار بودم که زودتر جابجا شود. اصلا ازش خوشم نیامد. پوست سفیدش اینقدر نازک بود که مویرگ‌های صورتش را می‌دیدم. چشمان بادامی و ابروهای صافش، با آن بینی استخوانی نازک و لب‌های نارنجی‌رنگی که به وضوح بر هم می‌فشرد، حس خوبی بهم نمی‌داد. دائم کارش این بود که لبه‌ی مقنعه‌اش را مرتب کند یا با انگشتانش بازی کند. خجالتی، کم‌حرف، و پر از اضطراب. کم‌کم بهش عادت کردم. عین رود، زلال بود. اینقدر که وقتی به چشمانش خیره می‌شدی تا تهِ تهِ قلبش را می‌خواندی. خیلی واضح، خیلی شفاف. هیچ چیزی برای پنهان کردن نداشت. هرگز نمی‌توانست دروغ بگوید. عین یک بچه 5 ساله که دائم تنبیه شده باشد، مدام نگران واکنش‌ها و قضاوت‌ها بود. به شدت درس‌خوان و منظبت. به شدت قانون‌مدار، تمیز، حرف‌گوش‌کن. و آن‌وقت من چطور کنارش دوام آوردم، خدا می‌داند!
حالا او یک پسر دارد و من یک دختر و یک پسر. خانه‌هایمان نزدیک نیست اما زیاد هم را می‌بینیم. بچه‌ها با هم هم‌بازی‌اند و من هم یک گوشِ تمام و کمال که با صبر و حوصله تمام درد دل‌هایش را می‌شنود.
یک پر پرتقال بر می‌دارد. پوسته‌های سفید رویش را با وسواس جدا می‌کند. همه را تا ذره‌ی آخر. بعد همان یک پر را با چاقو نصف می‌کند و مرحله به مرحله در دهان می‌گذارد. دلم می‌خواهد جلوی چشمانش یک پرتقال درسته در دهانم بچپانم تا بفهمد زندگی اینقدرها هم سخت نیست.
- چی می‌گفتم؟ آره ... ساعت ده شب جنازه‌اش می‌رسه خونه. تا میام دو کلمه باهاش حرف بزنم، همونجور که رو مبل لم داده خوابش می‌بره. مشاوره گفته پسر باید رابطه‌ی زیادی با باباش داشته باشه وگرنه تو زندگی‌ش دچار خلاء میشه. اصلا بابا کجا هست؟!
دو پر پرتقال به هم چسبیده از پیش‌دستی‌ش برمی‌دارم و در دهان می‌گذارم. هوووم! چقدر شیرین است! چشمانم ریز می‌شود و لب‌هایم همانطور فشره بر هم، می‌خندند. پرتقال، فقط پرتقال جنوب. شیرین و آبدار.
من عاشق هنر بودم ولی به اصرار خانواده تجربی می‌خواندم. هانیه اما عاشق پزشکی بود و از اول آمده بود که دکتر شود. حالا عاشق عاشق که نمی‌دانم ولی سفت و سخت دنبالش بود. موقع کنکور، همه می‌گفتند تو امسال قبول نمی‌شوی! چون رنگ و بویی از اضطراب نداشتم. در عوض هانیه ...
من هنر، دانشگاه دولتی قبول شدم و او بهداشت محیط، دانشگاه آزاد.
هر دو زود ازدواج کردیم. همان سال‌های اولیه دانشگاه. شوهرش مرد خوبی است. در یکی از شرکت‌های خودروسازی کار می‌کند. از این تازه‌تاسیس‌ها. هزار بار اسمش را گفته‌ها ولی یادم می‌رود. درآمدش خیلی خوب است ولی مشغله‌اش زیاد است. به قول هانیه یا دائم ماموریت است یا دیر می‌آید خانه.
- خب چی کار کنن؟ تو این دوره زمونه یا باید اینجوری کار کنن، یا باید هشت‌مون گرو نه‌مون باشه. طفلیا واسه خودشونم وقت ندارن. هفته پیش برای علی وقت گرفتم بره دندونپزشکی. دندونش به عصب رسیده. یه هفته است درد داره. با کلی چک و چونه از دکتر وقت اورژانسی گرفتم. بعد فهمیدم بعد از صدبار جابجا کردن ساعت، آخرشم نرسیده بره. دوباره دیروز زنگ زدم برای امروز وقت گرفتم براش. خداکنه بره حالا. عوضش ما، به درسمون می‌رسیم، به مهمونی‌مون می‌رسیم، به ورزشمون، به سلامتی‌مون، به گشت و گذارمون، به مسافرتمون ...
یهو انگار برق می‌گیردش:
- آخ گفتی مسافرت! آخر هفته چیکاره‌ای؟ دلم لک زده برای پاییزِ شمال. چهارشنبه بچه‌ها رو از مدرسه برداریم، جمعه برگردیم. هان؟
عاشق سفر است. همان‌طور که با شوق و ذوق نگاهم می‌کند، آخرین پر پرتقال را ندیده و نکاویده در دهان می‌گذارد. مشتم را تکیه‌گاه سرم می‌کنم و با شیطنت، برق نگاهش را تماشا می‌کنم. صورتش پر از لبخند است. فکر کنم تازه فهمیده تا به حال، چه پرتقال شیرینی می‌خورده! عین بچه‌هاست. آن به آن، حال و هوایش عوض می‌شود. عین بهار است این دختر. چقدر دوستش دارم.






تاریخ : یکشنبه 101/10/25 | 7:5 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.