بگذار همین اول خیال همه را راحت کنم. قرار است در مورد "نارنگی" بنویسم، همین! و اگر خیال کردید الان شرح وسیعی از احوالات نارنجیرنگ و آن عطر بینظیر میدهم تا در نهایت کشف کنید که موضوع یک نارنگی است، سخت در اشتباهید!
نارنجی، و ما ادراک ما نارنجی! (چون اَعراب "گ" ندارند).
اصلا اینطوری نمیشود. اجازه بدهید الان یک عدد نارنگیِ پوستنازکِ درشت میآورم تا قشنگ موضوع جا بیفتد. در یخچال را که باز میکنم، مطابق معمول با کیسهی خیارها چشم تو چشم میشوم. البته اصلا قرار نیست در مورد خیار بنویسم ولی نمیدانم واقعا جنس این خیارها از چیست که اینقدر زود کپک میزنند. خیار، این نامردترین خوراکیِ یواشکیِ مدرسه که هروقت سر کلاس یک گاز یواشکی بهش میزدیم، چنان صدای مهیبی از خودش درمیآورد که خود حضرت مدیر هم از داخل دفترش میشنید. تازه فقط همین نبود که. بلافاصله چنان بویی در کل مدرسه میپیچید که همه دلشان غش میرفت و از سر حسادتِ بیخیاری، مجرم را لو میدادند و ...
حالا کاری ندارم. قرار است در مورد نارنگی بنویسم. ولی هروقت خیار میخرم، پلاستیکش را جدا از بقیه میوهها، درست روی طبقهای میگذارم که با باز شدن در یخچال، تمام و کمال جلوی چشمم بیاید. هر بار به خودم میگویم یادت باشد اینها زود خراب میشوند. هر بار که در یخچال را باز میکنم. ولی خب در نهایت آن فرصت طلایی تهیه سالاد شیرازی دست نمیدهد و مثل حالا... اصلا قرار نیست در مورد خیارها بنویسم. کیسهاش را از یخچال، از اینهمه جلوی چشم بودن، برمیدارم. گره کیسه هنوز سفت است چون شکافی در پهلویش باز کرده بودم صرفا جهت حفظ گنجینه وقت (خدا شاهد است!) که از همان شکاف پیداست سه خیار باریکی که آن ته، دست در دست هم کپک زدهاند.
نارنجی، و ما ادراک ما نارنجی!
همینجا باید باشند. کشوی جامیوهای را بیرون میکشم. یه کم گیر دارد، باید با لطافت کمتری بازش کنم. یه خورده کمترتر. یه تکان شدیدتر. خب حل شد. اینجوری هم زودتر باز میشود هم هرچه میوه آن تههاست، خودش قل میخورد و به استقبال میآید.
ای بابا! دو تا سیب که لپهایشان رو به کبودی میرود. یک پرتقال از بازماندگان پرتقالهایی که مادرم از شمال آورده بود. و بالاخره یک نارنگی! کوچک است و احتمالا برای همین از تیررس نگاه بچهها در امان مانده. ولی پوست نازک است.
باید محمد را بفرستم ترهبار کمی میوه بگیرد. تازه اول هفته است و تا 5شنبه که معمولا خودم خرید میروم خیلی مانده. محمد سرایدار افغانستانی ساختمان است. باید یاد بگیریم نگوییم افغانی. حساساند. میگویند افغانی واحد پولمان است، ما افغانستانی هستیم. آدمهای بامزهایاند افغانستانیها (چقدر سخت است تکرار این واژه، در زبان نمیچرخد). معمولا ریزهمیزهاند و صورت بچگانهای دارند ولی سنشان زیاد است. انگار در کودکی پیر شدهاند. مثلا همین محمد، یک وجب بچه به نظر میرسد، لاغر و کوتاه و تر و فرز. همیشه لباسهایش، که معمولا از بذل و بخششهای سخاوتمندانه! اهالی ساختمان است، در تنش زار میزنند. اما همین آقا محمد، دو تا زن دارد. یکی در ایران، یکی هم در افغانستان. یعنی شعبه زده. کلی هم بچه دارد. حالا کاری ندارم، بحث سر نارنگی است ولی آدم بامزهای است. وقتی بهش تلفن میزنم، با یَک شَوقی میگوید سلاااام آبجییییی! که انگار راستراستی آبجیاش از خارجه زنگ زده. همیشه موقع زنگ زدن به محمد، صدای گوشی را تا ته کم میکنم. چون صدایش آنقدر بلند است که همه بر میگردند و لبخندی پر از معانی گوناگون تحویلم میدهند. خب ذوق میکند. میداند که زنگ زدهام بگویم برایت غذا گذاشتهام پشت در، بیا بردار. اصلا هم برایش فرقی نمیکند غذا چه باشد یا چقدر باشد یا تازه باشد یا مال دیشب. همیشه ذوق میکند. همیشه قدرشناس است. بگذریم.
اصلا آدم نارنگی را که در دست میگیرد، ناخودآگاه لبخند میزند. نارنگی عین نوزاد است. چه پوست نرمی دارد. دوست دارم بین انگشتانم بچرخانمش و پوست نازکش را لمس کنم. بعد دستم تا چندی عطر نارنگی بدهد.
دوست دارم نارنگی را با دست پوست بکنم. هنوز آن احساس قدرت زمان بچگی را بهم میدهد. آن وقتها که مادرم برایمان میوه پوست میکند. ولی پای نارنگی که وسط میآمد، خودمان دست میبردیم و یکی یک نارنگی برمیداشتیم و با انگشتان کوچکمان، پوست از کلهاش میکندیم. همچین احساس گودرَت و ما میتوانیم و این حرفها میکردیم که کل دندانهای شیریمان از پس لبخند بزرگمان پیدا میشد.
نارنگی را مخصوصا نزدیک صورتم پوست میکنم. انگار عطرش را روی صورتم اسپری میکند. خیلی خوشم میآید. عطرش که ریههایم را پر میکند، باز دلم شور میافتد. هنوز بعد از اینهمه سال، نارنگی برایم بوی مهر میدهد. بوی مدرسه. بوی اضطرابجدایی. هنوز بوی نارنگی با خودش یک گله بچهگربه میآورد تا مدام به دیوارههای دلم چنگ بکشند. آن وقتها همیشه با خودم
نارنگی میبردم مدرسه. کارمان این بود که شهد پوستش را روی دیواره تراشهای پلاستیکیمان بریزیم و تار عنکبوت درست کنیم. یادم نیست چطور این کار را میکردیم. هرچه میکنم دیگر تار عنکبوت درست نمیشود. اصلا این نارنگیها، دیگر آن عطر و طعم را ندارند. همه میوهها همینطورند. دیگر دلم برای موز غنج نمیرود. آنوقتها موزها کوچک و شیرین بودند. خیلی شیرین. وقتی گاز میزدی، عطر و طعمش تمام وجودت را پر میکرد. کیف میکردی. الان موزها رشد غیرمترقبهای کردهاند و تا حد مرگ بیمزهاند!
یا همین سیبها. که لپشان کبود شده. تا دلت بخواهد خوشگلاند. اما اصلا تو دل برو نیستند. برای همین میمانند و خراب میشوند. مثل دخترکانی که شهر را پر کردهاند از زیبایی و لوندی. اما قدر سر سوزنی دلبر نیستند. کسی دلش برایشان پرپر نمیزند، شبها به یاد ماه رویشان، بیخواب نمیشود. کسی برای داشتنشان دلشوره ندارد. خبری از عشق نیست. بگذریم.
نارنگی، بهترین میوهی دنیاست. خصوصا که شیرین باشد. پوست نازکش، ناخن هم نمیخواهد. به اشاره سر انگشت، پاره میشود. این پوستههای سفید داخلش که مثل پرتقال، چغر نیست. جدایشان نمیکنم. همهاش با هم در دهانم جا میشود ولی اصرار دارم برگبرگ در دهان بگذارم و هرکدام را با زبان بر سقف دهانم فشار دهم تا شیرهاش، آن شیرینیِ جادویی، در جانم بریزد. نارنگی که دندان نمیخواهد...
ای وای!
بدترین حس دنیا میدانید چیست؟ اینکه بعد از اینهمه صغری و کبری چیدن، نارنگیات ترش باشد! آن هم اینهمه ترش؟ نامرد اینهمه تعریفت را کردم. صورتم عین خمیر بازی در دست کودکی، مچاله شده. حالا مگر دیگر صاف میشود. چشمهایم را بارانی کردی. خدا از تو نگذرد. اصلا میدانی چیست؟ بهترین میوه دنیا همان خیار است. اصلا عنوان نوشته را هم میگذارم خیار تا حالت جا بیاید.
بازدید امروز: 148
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 583792