به نامش و به مدد لطفش
- آقا وقتی یه کاری نمیشه، یهداقه آروم بگیر ببین چته.
- آروم گرفتم! آروم گرفتم که فرصت دی و بهمن رفت و به اسفند هم نمیرسم. آروم گرفتم که دور خودم میچرخم و نمیشه که نمیشه که نمیشه!
- ای لعنت به تو! آخه چته؟!
آخه چمه؟! خودم دارم با خودم حرف میزنم. آخه من چمه که نمیتونم؟
نشد یه دفعه ازت چیزی بخوام و رومو زمین بزنی. نشد یه بار یکی ازت چیزی بخواد و روشو زمین بندازی. که تو کریمی و منسوب به أَوْلادِ الْکِرَامِ و پس مَأْمُورٌ بِالضِّیَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ. پس چمه که راه به جایی نمیبرم.
از کنار عکست رد میشم. همون که کنار میز کارم، به سینهی دیوار چسبیده. همون که تو همه لحظات طاقتفرسای کار، توی تاریکی نیمهشبهای خلوتم، که به زورِ خانومِ چراغمطالعه، کار رو میبینم تا زیادی نور، بچهها رو بیخواب نکنه، هی بر میگردم تا ازش لبخند رضایت بگیرم:
- دوسش داری؟ خوب شده؟
همون که هر وقت اوضاعم خرابه، یواشکی از کنارش میگذرم و مواظبم چشم تو چشم نشیم که لبخندش، بیشتر خجالتم نده.
از کنار عکست میگذرم و نَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ آیِسٍ مِنْهُ.
- تو نمیخوای، وگرنه کار من نشد نداشت.
امروز دیگه همت کردم، عزممو جزم کردم، صبح ورزش کردم که زود خسته نشم، قهوه خوردم که دست بیخوابیهام، به خستگی پلکم نرسه، و شروع کنم.
اما در عوض رفتم تو بالکن. دیگه تمام گلدانهای بزرگ و سرسبز خونه رو بردم تو بالکن. از دست شوتهای علیاکبر. نه، بیشتر از دست نگاهش، وقتی اشتباهی توپش میخورد به گلدونا و گلی یا شاخهای میریخت. اونوقت چشمای گردش، پژمرده میشد و برق اشک میدوید توش. بعد منتظر واکنش من میموند.و نگاهش، بین چشمهای من و سر انگشتای پاش، بیقراری میکرد. با اینکه میدونست مامان هیچی نمیگه، حتی اگه شوت بزنه وسط میز کارش و کل بساط قلموها و مدادهاشو بپاشه هوا، یا درست وسط کار تازه تمومشدهای که چند شب به خاطرش بیخوابی کشیده (البته خدایی این مورد چون آسیبی ندید، سکوت کردم وگرنه سرش رفته بود!)، و اونوقت عوض مامان، داد بابا (بخوانید اسپانسر :) ) بلند شه و تازه مامان اونم آروم کنه که عیب نداره، بچه است، کجا بازی کنه؟
میدونست، ولی خجالت میکشید و خجالتش هم ناراحتم میکرد. واسه همین یه روز همت کردم و همشونو کشیدم تو بالکن.
حالا دیگه خونهام شکل جنگل نیست. بیشتر شکل حسینیه است :) گلدونا تو بالکن تلنبار شدن و خیلی وقته فرصت نکردم به دادشون برسم.
با خودم آروم زمزمه میکنم:
حبیبَینِ کانا، وروحاً بجسمَینْ
رفیقَینِ عاشا، وماتا رفیقَینْ
وداعاً وداعاً
مدتهاست زمزمه میکنم صدای زمینهی کاری رو که در حد اتود مونده و پیش نمیره. مدتهاست زمزمه میکنم تا بلکه استارتی بخوره این موتور فرسودهی وامونده.
قبل از اینکه دستکشهای باغبونیمو دست کنم، به نظرم میرسه برم گوشیمو بیارم و فولدر نواهای زمینهای که برای این کار ذخیره کرده بودمو پخش کنم. این کار همیشه موثر بوده و راهم انداخته.
موزیکپلیر رو باز میکنم و منتظر میمونم تا شر تبلیغاتِ ناخوانده کم شه، بعد فولدرهای موسیقیمو باز میکنم. دستکشا رو میپوشم و مشغول خاکبازی میشم. همیشه حالمو خوب میکنه باغبونی.
همزمان صدای گوشی بلند میشه. یکی با صدای بم و کشدار زمزمه میکنه:
رَهبَرِ مَن
طَلایهدارِ لالههایی
اُمیدِ قَلبِ عاشقایی
خُمِینیِ زَمانِ مایی
خُمِینیِ زَمانِ مایی
عه! انگار اشتباه زدم! این فولدر نبود که! تا دستمو بشورم و دستکشا رو درآرم، آوای بعدی پلی میشه:
با خامنهای کَسی نَگَردَد گّمراه
او دَر شَبِ فِتنه میدِرَخشَد چون ماه
او دَر شَبِ فِتنه میدِرَخشَد چون ماه
- چرا؟!
- هیچ چیز اتفاقی نیست. حواست کجاست؟ تا حالا حواست کجا بود؟!
میره تِرَک بعدی و با شور میخونه:
ما با شَهیدانِ عِشق، پیمانِ خون بستهایم
عَهدِ خود نَشکَستهایم
اَلحَمدُلله
دَر غوغایِ فِتنهها
ماییم و اَمر وَلی
ماییم و راهِ عَلی
اَلحَمدّلله
- سرباز، جانفدای مولاشه. کجای کاری تو. جانفدا کسیه که بذاره تو ازش دم بزنی زمانی که مولاش این همه غریبه؟
یاد اون اتود قدیمی افتادم. خیلی وقت پیش گذاشتمش کنار تا وقت اجراش برسه و تو یه وقت ناب، که خیلی حالم خوبه و انرژی و انگیزه دارم و ... ولی وقتش هیچ وقت نرسید، چون اصلا ازش غافل شدم.
ایستادم جلوی عکست و دارم چشم تو چشم تو مینویسم.
- چرا نفهمیدم که این نه قاطع تو، حرف داره؟
ممنونم ازت.
..................
پ.ن.
ای صبا گر بگذری بر کوی مهرافشان دوست
یار ما را گو سلامی، دل همیشه یاد اوست
#حاج_قاسم
میخوام باهات معامله کنم و این معامله برام جانکاه و جگرسوزه ولی فدای سر مولام امیرالمومنین. تماشا کن!
..........
پ.ن.تَر:
اولا که پ.ن.ی خودمه میخوام تر و ترتر و ترترینشم بنویسم.
ثانیا این بعد گذشت ساعتهاست و مجبورم به نوشته وصلهاش کنم نه اضافه.
ثالثا خواستم بگم غلط گفتم معامله. عبد کیه که با مولاش معامله کنه. عبد اگر فرصتی پیدا کنه و کاری ازش بربیاد که مولاش بپسنده، توفیق داشته و توفیقشم از خود مولاش داشته. چه جای معامله؟ چه جای بده-بستان؟ چه جای توقع و طلب؟
در دایرهی قسمت، ما نقطهی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
رابعا خواستم بگم مَا کَادُواْ یَفْعَلُونَ.
خامسا مَن کانَ یُریدُ العِزَّةَ فَلِلَّهِ العِزَّةُ جَمیعًا
دیگه شمارش رو تا خامسا بلد بودم وگرنه ادامه میدادم.
بازدید امروز: 162
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 583806