به نام خدا
سلام؛
من باید یه سفرنامهی جدا بنویسم فقط از مکالماتم با علیاکبر!
مثلا اسمشو بذارم مکالمهنامه، یا حرفواره، یا هرچی.
یه بار مربی باشگاهش گفت: این علی اکبر خیلی کم تحرکه. پس انرژیشو چجوری میسوزونه؟
معمولا پشت در باشگاه میشینم و از فرصت طلایی یک ساعت و نیمه که هرگز تو شرایط دیگه دست نمیده، استفاده میکنم کتاب بخونم یا چیزی بنویسم یا چیزی گوش بدم.
انگشتای دستمو غنچه کردم و شستمو باز و بسته کردم مث منقار پرنده،
گفتم: اینجوری! بچههای من هوش کلامیشون بالاست!
خندید و گفت: آهان، مخ تیلیت میکنن؟!
تو اسنپ کیپ هم نشستیم. بابا حامد جلو، من و فاطمه و علی پشت. از صبح تو راهیم و تو گرمای سخت زمستانی کرمان (درست خوندی و درست نوشتم)، داریم تو شهر میچرخیم. خسته و کوفته شدیم.
فاطمه که دیگه از حرفا و سوالای پرتکرار علی اکبر کلافه است، از کنار من خم میشه سمتش و میگه: مسابقه! اگه بتونی حرف نزنی، بهت جایزه میدم. تا وقتی برسیم؛ یک، دو، سه!
و علی یهو ساکت میشه. لبهاشو سفت رو هم فشار میده و میخواد جلوی خندهشو بگیره.
یه ثانیه،
دو ثانیه،
سه ثانیه ...
شروع میکنه به وول خوردن. کمکم عین اسپند رو آتیش، تو اون جای تنگ ورجه وورجه میکنه. میخواد هیج صدایی نده ولی یه عالمه حرف داره که دارن خفهاش میکنن.
شروع میکنه پانتومیم بازی کردن. خدایا مغزم داره منفجر میشه. دلم میخواد بذارمش تو یه قوطی، درشو سفت ببندم! خودم از فکر خودم خندهام گرفته ولی میخوام به روم نیارم. بخندم مسابقه میره رو هوا و باز روز از نو روزی از نو.
حالا با انگشتاش رو هوا کلماتی مینویسه. چقدر گناه داره طفلی! هرجور هست تا وقتی به مقصد برسیم هیچی نمیگه، ولی بیواژه، حرف میزنه و حرف میزنه و حرف میزنه.

بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 46
کل بازدیدها: 592880