سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛

دو سه روزیه شروع کردم و به قول فاطمه بانو از پکری درومدم‌ :)
دو سه روزیه که دورمو شلوغ کردم با رنگ‌ها و نورها و سایه‌ها. با کاغذها. با اون چیزی که بهش عشق می‌ورزم و براش خلق شدم.
من اصلا اگر دست از کار بکشم می‌میرم. همه می‌دونن. حتی فاطمه بانو که این اواخر رسما دیگه شاکی بود از خلوتی و تمیزی میز کارم!
بالاخره اون اتود قدیمی رو استارت زدم و با کلی انگیزه و حال خوب مشغولشم. فکرای خوبی براش دارم و بسیار امیدوارم بهش.
بگذریم.
فقط خواستم بگم خیلی خوبم.
 

هنرمندان و البته اونایی هم که به هنر منسوبند (اشاره به خویشتن خویش) به کارهاشون وابسته میشن‌. آثار هنری، از نهایت احساسات و عواطف و احوالات و تفکرات و خلاصه از عمق جان یک آدم، خلق میشن. چیزی شبیه فرزند.
بعضی کارها خیلی برای خالقشون خاص و خواستنی‌اند.
توی بعضی از کارها، علاوه بر همه اینها، تمام عشق و وجودتو ریختی. تمام غم باشکوه و اشک و خون دلی که جلوی جوشش رو نتونستی و نمی‌تونی بگیری.
بعضی کارها به جان آدم بسته است.
 

امروز خیلی کار داشتم. حسابی کوفته شدم. در نتیجه جلسه شورا رو پیچوندم (پاورقی!).
 

بین کار، ذهنم پر کشید به آخرین پرتره‌ای که کار کردم. همون که به جانم بسته است و با جان و دل هدیه‌اش کردم. به ذهنم اومد که یعنی حالا کجاست و چیکارش کردن؟ اصلا این حجم از عشق و محبت رو توش دیدن یا دست و پا گیرشون شد و کنارش گذاشتن؟ همینجوری فکرش از ذهنم گذشت و باز زخم‌ها تازه شد و باز به خودم نهیب زدم که بسه!

دیگه بسه!


وسط کار چون دائما با گوشی مشغول فیلمبرداری‌ام و گوشی جلوی چشممه، پیام‌ها رو می‌دیدم و مهم‌ها رو باز می‌کردم‌.
پیامی از عزیزی اومد که به ندرت پیامی بینمون رد و بدل میشه و پس حدس زدم کار مهمی داره.
دو تا عکس برام فرستاده بود (که پایین‌تر آپلود می‌کنم) با پیامی پر از عاطفه و محبت و انرژی.
خیلی بهم انرژی داد و خیلی برام ارزش داشت.
خیلی زیاد.
خیلی زیاد.





..................
اولا که پاورقی نه و پاپُستی. چون این پُسته، ورق نیست. اصلا همون پ.ن. (چرا که وبلاگ، بی‌قاعده‌ترین کتاب دنیاست!)
ثانیا به قول حامد (و با ادای احترام به همه خوبای عالم تو هر سمت و پست و مقامی که خالصانه مشغول خدمتند) پای بسیج که به جایی باز شه، اول چالشه.
ثالثا جلسه قبلی هم خبری نبود و حوصله‌ام سر رفت. نهایتا هم نقطه‌نظراتمو در قالب یه پیام صوتی فرستادم و حرف جدیدی نداشتم.
رابعا خسته‌ام، خسته!

با اینکه انگیزه و ایده‌های بسیار تو زمینه فرهنگ دارم، ولی ... دل‌زده‌تر از این حرف‌هام.


 






تاریخ : سه شنبه 101/12/2 | 10:19 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.