به نام خدا
سلام؛
تا فاطمه از راه رسید پرسیدم رفتی پیش مدیر؟
گفت بهم چهارشنبه وقت دادن، 20 دقیقه!
- مگه کاخ ریاست جمهوریه!
میگه مامان یه چیز باحال واست بگم. امروز قدیانی (ناظم دیگه) از صبح باهام مهربون شده بود، مث پروانه دورم میگشت و هی میگفت "فاطمه جان" خوبی؟ جات تو کلاس خوبه؟ ...
- پوف! خب کادر مدارس غیرانتفاعی معمولا فک و فامیلن و لابد به گوشش رسوندن که حکاکان میخواد بره پهلوی مدیر زیرآبتو بزنه! خصوصا که تو جلسه آخر منم حسابی بهش توپیدم و احتمالا آمار اومده دستش.
- ولی اینقدر مهربون شده بود، دلم واسش سوخت!
با هیجان و خندهای که هیچقت نمیتونم قایمش کنم میگم: الان با دو تا "فاطمه جان" شل شدی و آرمانهاتو!! فراموش کردی و دیگه اعتراض نداری؟!
زود میگه نههههه میرم... رفتنش که میرم ... البته خب بهار نمیاد. مامانش باهاش دعوا کرده که حق نداری بری (بهار؟ خواهر دوقلوی بارانه دیگه، همون که دیروز نیمکت پرت کرد!)
- خب نیاد. تو برو. همهشو هم بگو. اینم بگو که چرا اردو نمیبرنتون.
.........................
اصلا هیچ اولویت دیگهای تو زندگیم ندارم جز اینکه حرف زدنتو ببینم. میخوام نترسی. بری حرف حقت رو بزنی. میخوام بلد باشی از خودت دفاع کنی. میخوام اعتماد به نفستو ببینم. وسط اینهمه مشغله، وسط اینهمه دوندگی، جداً منتظر چهارشنبهام و میخوام ببینم تو دختر خودمی.
بازدید امروز: 141
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 583785