به نام خدا
سلام؛
بچه که بودم، عااااشق موسیقی بودم. موسیقی، با تکتک نُتهاش به جونم مینشست و همیشه با تمرکز و دقت زیادی، به موسیقی گوش میکردم؛ موسیقیهایی که از هر جایی میرسیدند: رادیو، تلویزیون، یه نوازنده دورهگرد، زمزمههای نامفهوم مادربزرگم که زیر لب آوازهای محلی میخوند، هر جا.
خصوصا عاشق سهتار و چنگ و تار و این مدل آلات موسیقی بودم، هم به خاطر قیافهاش، هم به خاطر نوای نرم و دلنشینی که داشت، و هم خصوصا مدل نواختنش وقتی انگشتهات روی تارهای نازکش میرقصیدند.
آرزوم بود روزی یه سهتار داشته باشم، اما پدرم مخالف سرسخت موسیقی بودن و به هیچ وجه اجازه نمیدادن آلت موسیقی وارد خونمون بشه. اصلا جای بحث و گفتگو هم نداشت. ممنوع بود، سفت و سخت.
پدرم از اون آدمایی هستن که وقتی باوری براشون حاصل میشه، دیگه زمین به آسمون برسه حاضر نیستن دوباره روش فکر کنن یا بررسی کنن یا تجدید نظر. ابدا. انگار که این باور -از هر جا و به هر شکل که دست داده- وحی منزله بر قلب مبارک رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم).
خب ولی عشق، عین چشمه است، خلاصه روزنی برای جوشیدن پیدا میکنه. پس یه روز از کابینت آشپزخونه، یه کاسه استیل کوچیک رو برداشتم که شکل بیضی بود (نه به کوچیکی ماستخوری، نه به بزرگی آبگوشتخوری) راحت تو دستای کوچیکم جا میشد. خیلی بچه بودم یادم نیست چند سالم بود. چند تا کش ماست که همیشه تو کشوی آشپزخونه فراوون پیدا میشد، برداشتم و دور کاسه جوری تاب دادم که بعضی رشتههاش، نازکتر و بعضی، ضخیمتر باشه تا صدای زیر و بم تولید کنه. قسمت بالای کاسه که خالی بود، کشها به صدا درمیومدن و صداشون تو دل استیل، اکو میشد و قند شیرینی تو دلم آب میکرد. مدتها باهاش آهنگ میساختم و لذت میبردم و این لذت، یه روز، یه جا، تموم شد. هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد.
تموم شد.
همین!
هرگز سهتار نخریدم و بعدها هم دیگه اینقدر گرفتار شدم که اصلا به موسیقی فکر نمیکردم. فقط وقتی فهمیدم حامد عاشق سنتوره، یه روز با هم رفتیم براش یه سنتور خریدیم (هرچند وقت نذاشت یاد بگیره، ولی گاهی بداهه میزد و هر دو کیف میکردیم). اونجا توی مغازه، سهتارها رو نگاه میکردم و روی تارهای نازکشون دست میکشیدم و صدای دلنشینشون رو نرمنرمک به کام دلم میریختم، ولی واقعا دیگه دلم سهتار نمیخواست. نه که بدم بیاد، ولی دیگه اون حس رو نداشتم و دیگه اونجوری طالبش نبودم. نمیدونم شاید چون به قول آقای فریدزاده، هرچیزی یه بهاری داره.
و اون بهار رویایی من، دیگه گذشته بود.
یه وقتایی پیش میاد آدم ناخودآگاه و واقعا ناخواسته، سختگیریهایی میکنه. بعد که فکر میکنه میبینه چه اشکالی داره؟ چرا دارم بابت این موضوع، خودم و بقیه رو آزار میدم؟ چرا چهارچوبهای تنگ و بیمورد میتراشم و الکی روش پافشاری میکنم، در حالی که واقعا مهم نیست و اتفاق بهتری تو زندگی رقم نمیزنه، و اگر بهش پایبند نباشیم هم واقعا هیچ جنایتی اتفاق نمیافته.
اینجور وقتا همیشه یاد سهتار میافتم.
...............
پ.ن.
وقتی خیلی خستهام و کار دیگهای ازم برنمیاد، مینویسم!
بازدید امروز: 118
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 583762