به نام خدا
سلام؛
مقدمه باید در مورد متن باشه حتما؟! عه؟!
خب پس همین اول بگم که این مقدمه کوتاه، هیچ ربطی به متن نداره. البته هیچی هیچی هم که نه...
ببین پارسیبلاگ جان!
کارت خیلی زشته که هر چند وقت یه بار قهر میکنی و هنگ میکنی و وبلاگا رو نمایش نمیدی.
حالا ما وسط اینهمه سرویسدهنده به روز و پرسرعت، به عهد چندین و چند سالهمون با تو وفادار موندیم و پای ایموجیهای عهد بوق و باقی آپشنهای نداشتهات، مو سفید کردیم، دیگه قرار نشد واسمون بازی درآری.
اگه خیال کردی الان اینستا فیلتره و زمانه، زمانه جولان توئه، سخت در اشتباهی. چون هممون فیلترشکن داریم و هیچ بعید نیست همین روزا یهو بزنیم زیر کاسه-کوزه رفاقتمونه و بریم زیر بیرق کفر!
گفتم که خیال نکنی خبریه.
ولی راستش هروقت تو هنگ میکنی، یادم میفته که به جز گلها و کتابهام، یه خط قرمز دیگه هم دارم و اون تویی.
تویی که سالهاست باهات خو گرفتم و زندگیمو آوردم خرد خرد تو دلت ریختم، عین دستگاه خردکن کاغذ.
دیدی چه باحاله؟ کاغذا رو رشته رشته میکنه. پراکنده و در هم. اینجوری، دل دفتر خنک میشه.
منم دلم خنک میشه وقتی حرفامو تو دل تو ریش میکنم. دلم سبک میشه. حالم خوب میشه. اصلا عادت کردم و ترک عادت موجب مرضه و جز اینها، کلی توجیه دیگه هم دارم که بین من و تو، ارتباطی ساخته ناگسستنی!
وقتی خیلی خستهام، خیلی دلگیرم، خیلی بدم، یا وقتی خیلی سرحالم، خیلی خوشحالم، خیلی خوبم، باید بنویسم.
خب، مقدمه تموم شد.
این دو هفته واقعا بهم سخت گذشت. خیلی "خودم" رو اذیت کردم.
"خودم" جان!
حلالم کن!
گناه داشتی... باهات بد تا کردم...
ولی بالاخره گذشت و تموم شد و با اندکی سرم و چند تا ویتامین، از خجالت "خودم" درومدم.
به عنوان حسن ختام هم رفتم ساره رو آوردم پیش "خودم" تا قشنگتر شرمنده روی ماه "خودم" بشم!
ساره؟ دختر آقا باریه.
اون اول که به دنیا اومده بود، یه روز باری با یه دنیا ذوق و شوق اومد جلوی در و عکسشو نشونم داد. تازه از افغانستان برگشته بود و صورت لاغرش، حسابی لاغرتر شده بود. رفته بود ازدواج کنه و بعد هم به سرعت بچهدار شد و حالا اومده بود عکس نوزادی رو نشون بده که کلهشو تراشیدن و دور تا دور چشماشو با سرمه سیاه کردن. چیزی که از بچه معلوم نبود ولی کلی ازش تعریف کردم که چه قشنگه. بعد مدتها رفت که با زن و بچهاش برگرده ولی کارش طول کشید و مدتی موندیم بی سرایدار. سراج اومد، محمد اومد، ولی هیچکس برای اهالی ساختمون، باری نشد و منتظر موندیم تا برگرده.
باری که هست، همهجا برق میزنه. همه کارها روی روال و برنامه است. هیچوقت بیکار نیست. کم میخوابه و از کار نمیزنه. هروقت کارش داری هست و میتونی با خیال راحت صداش کنی تا تو کارا کمکت کنه. بچه خوب و مودبیه. دیگه شده عضوی از خانواده هممون.
باری برگشت با ساره که حالا سه ساله شده بود و خانمی که فرزند دومشو باردار بود، پسر.
خانومش خیلی بچهساله. موقع حرف زدن سرشو پایین میندازه و سرخ و سفیدتر میشه. اگه بتونه پشت باری قایم میشه و نگاهشو از آدم میدزده. این پا و اون پا میکنه که یه جوری از زیر نگاهت فرار کنه. تپل و کوتاه و معصومه. لباسای محلی خودشونو میپوشه. پیرهن بلند پرگل و شلوغ، با یه شال که دور سر و گردنش میپیچه و یه شلوار گلگلی.
- چند سالته آقا باری؟
- 26 سال.
- خانومت چند سالشه؟
- فِکِر کُنَم 20-22 داشتَ باشَ.
فکر کنی؟! میخندم و نگاهش میکنم که با وسواس زنونه، کابینتها رو دستمال میکشه. مرد خوبیه. میدونم عاشق همسرشه و تو مدل عشق اون، شاید تاریخ تولد و تاریخهای قراردادی دیگه، مهم نباشه اما وفاداری و محبت، موج میزنه.
اشاره میکنه به اجاق گاز:
- خانومم بهتر بَشَه، این کارها را خوب انجام میدَ... خَیلی کارگَرَ...
وقتی میگه خانومم خیلی کارگره، ابروهاشو بالا میندازه و سرشو تکون میده، یعنی داره ازش تعریف میکنه. داره یه حسن و یه توانمندی از همسرش میگه. کارگر بودن، حسنه، قوّته. جالبه نه؟
دو شب پیش حال خانومش بد شد و بردنش بیمارستان. وقتی با خبر شدم، زنگ زدم باری که اگه کمک میخواد برم. یاد خودم افتادم و غربت و تنهاییهام. یاد حامد که چقدر دستتنها اذیت شد، و خواستم کس و کارشون باشم که احساس غربت نکنن.
- چرا خبرم نکردی؟
- یَک دَفعَهای شُد. نَتَوانِستَم خَبَرِتان دَهَم.
- چجوری رفتین بیمارستان؟
- آقا و خانومی ریضایی آمَدَند.
- ساره رو چیکار کردی؟
- آوَردَم اینجا. الان تویی ماشینی آقایی ریضایی هَستَ.
- میاوردیش اینجا. بیار بذارش پیش من. هر کاری داشتی بهم بگو. منم جای خواهرتون.
- دستی شوما دَرد نَکُنَد. به آقایِ ریضایی گفتَم بَر شوما عادَت دارَد و با علیاکبَر جور اَستَ.
- آره بگو بیارنش اینجا... نگرانش نباش...
- نَه پیشی شوما خیالَمان راحَت استَ.
شب، آقا و خانوم رضایی، همسایه طبقه پنجم، با ساره از راه میرسن. بچه خسته و غمزده است. الهی بمیرم. چه غربتیه یهو از پدر و مادرش جداش کنن و بیفته تو بغل غریبه.
- ساره جان! بیا مامان. بیا بریم کارتون ببینیم... بهت شکلات بدم؟ علی جان برو توپتو بیار با ساره بازی کنیم...
به هیچ صراطی مستقیم نیست. ته آسانسور چسبیده و سرشو بلند نمیکنه. هرچی میگم، همونجوری سر تکون میده و نمیاد.
خانوم رضایی میگه میبرمش خونه خودمون، اگه بیتابی کرد میارمش. خونه اونا بیشتر رفته و حتما باهاشون جورتره. سن پدر و مادرم هستن و دو تا دختر بزرگ تو خونه دارن. حتما اونجا بیشتر بهش میرسن.
- باشه... هر کاری پیش اومد، من تا دیروقت بیدارم...
صبح باز بهش زنگ میزنم.
- خوبی آقا باری؟ خانومت چطوره؟
- دیشَب زایمان کَردَ. آقا و خانومی ریضایی دوبارَه نصفَ شَب آمدند بیمارستان.
- خب به سلامتی. خدا رو شکر. چشمت روشن. حالشون خوبه؟ بچه خوبه؟ مشکلی که نبود؟
- نه فقط بچَه درشت هَستَ، سیزارین کردَن. 4 کیلو بود.
- ماشاءالله. به سلامتی. مبارک باشه. ببین من امروز خونهام. دارم ناهار میذارم. ساره رو بیار اینجا.
- چَشم. دستی شوما درد نکنَ.
فاطمه یکشنبهها زود میرسه. ساعت یک خونه است. کلاس زبان داره. نگران میشم که چرا بچه رو نیاورد. باز زنگ میزنم.
- کجایی؟
- آمدم بیمارَستان.
- ساره کجاست؟
- با خودم آوردمَش.
- بچه رو بردی بیمارستان چیکار؟ آلوده است، مریض میشه! چرا نیاوردیش اینجا؟
رودرواسی میکنه. آدم ملاحظهکاریه. حالا ساره حسابی کلافهاش کرده و تو دست و بالشه. مِن و مِن میکنه.
- بچه گشنهاش میشه. گناه داره. میخوای بیام دنبالش؟
با لحن شرمساری میگه:
- آرَه اگر بیایین خیلی خوبه... اینم دست و پا گیرم شده... دستَش را همَه جا میزنَه...
ناهارمو برگردوندم تو قابلمه و به فاطمه گفتم تو بخور تا من برگردم. اسنپ میگیرم. به نظرم میرسه برای باری هم یه کم غذا ببرم. معلوم نیست اونجا چی میخوره.
تا ولنجک راهی نیست، ولی ترافیکه و بیست دقیقهای طول میکشه تا برسم. زنگ میزنم تا بچه رو بیاره جلوی در. زود میاد. ساره رو ازش میگیرم و ظرف ماکارونی رو میدم دستش.
- بیا بابا... اینو ببر واسه مامان... زود بیا... باشه؟
ظرفو میگیره و با کلی تشکر و رودرواسی، زود میره. ساره در جا به گریه میفته.
- گریه نکن عشقم... بریم پیش علیاکبر بازی کنیم؟ ببین برات چی آوردم... شکلات نمیخوای؟ بیا ببین تو گوشیم چی دارم...
آروم نمیشه. باری زود میرسه. انگار اصلا نرفته بود.
- چی شده بابا؟ چَرا گَریَه میکنی؟
ساره رو میدم بغلش. چه بابای مهربونیه. دلش نیومده بچه رو با گریه ول کنه.
تو این فرصت که دستم آزاده، تو گوشی کارتون میذارم میدم دست ساره. در دم انگار از عالم امکان جدا میشه. دیگه جز کارتون نه چیزی میبینه نه میشنوه. بغلش میکنم و سوار ماشین میشیم.
- مامان ناهار خوردی؟ ساره جان؟ غذا خوردی مامان؟
اصلا تو این عالم نیست. یه شکلات باز میکنم تا برسیم خونه ضعف نکنه. نمیخوره.
راننده از تو آیینه نگاهمون میکنه و لبخند میزنه. گاهی برمیگرده به ساره نگاه میکنه و میخنده و سر تکون میده.
- بهونه باباشو میگرفت؟ مامانش مریضه؟
با لحنی که مخاطبم ساره باشه، میگم:
- مامانش داره واسش یه داداش خوشگل میاره، اومده بیمارستان، زود برمیگرده.
- حتما شما هم خالهشی.
- نه... من... باباش سرایدار ساختمونمون هستن. افغانستانین. اینجا غریبن.
- باز خدا خیرتون بده که هواشونو دارین. این طفلیا خیلی غریبن...
یه کم سکوت میکنه و صدای کارتون ساره تو ماشین میپیچه. یه ته لهجه خاصی داره. نمیفهمم ولی مال کجاست. باز میگه:
- ما هم غریبیم. چهل روزه زن و بچهمو ندیدم. از آذربایجان غربی اومدم برای کار. اونا رو نیاوردم. تهران جای زندگی نیست. عوضش کار هست.
دقیق میشم به چهرهاش. به ابروها و ریش و سبیل پرپشتش که تو آینه پیداست. به شیشه جلوی پراید که از چند جا ترک خورده.
یاد ارومیه میفتم. یاد خوی. اون آب و هوای بینظیر. اون سرزمین دور دوستداشتنی. اون سرسبزی و طراوت و خاک دلانگیز. اون آسمون آبی دستنیافتنی. اون مردم پاک و ساده و مهربون. چقدر دلتنگ میشم.
- چجوری اون آب و هوا رو گذاشتین اومدین تهران؟
خوشروئه. دائم میخنده. چشماشم یه لبخند دائمی دارن. با همون حالت میگه:
- چیکار کنم؟ اونجا همه چیش خوبه، فقط کار نیست. زندگی نمیگرده. خرج بچهها نمیرسه. چهل روزه ندیدمشون. چهل روزه تو همین ماشین زندگی میکنم. همینجا هم میخوابم. نمیشد اونا رو بیارم. حالا چند ساعت فاصله است بینمون.
سه تا انگشتشو نشون میده:
- من سه تا بچه دارم. الان این کوچولو رو دیدم دلم واسشون تنگ شد.
باز برمیگرده ساره رو نگاه میکنه. معلومه تو این گردن کشیدنا توی آیینه، نمیتونه ببیندش. آخه خیلی کوچولوئه. جوجه!
- خدا حفظشون کنه. بله شهرستانا شرایط زندگی خیلی بهتره ولی وقتی کار نیست...
- آره... نه ترافیکی... نه دودی... خیلی هوا خوبه. هروقت میام تهران، تا بیام به این هوا عادت کنم، تا چند روز گلو درد دارم.
- حق دارین...
یه ماشین میپیچه جلوشو و بوق ممتد میزنه و رانندهاش یه چیز نامفهوم حواله میکنه.
با دست نشونش میده:
- مردم معلوم نیست چشونه... همه دیوونه شده.
- ترافیک و شلوغی همه رو کلافه کرده.
- وضع زندگیا خیلی خراب شده. همه چی چند برابر شده. مردم خیلی تو فشارن.
- بله... خیلی... خدا از باعث و بانیش نگذره.
میرسیم. اول ساره رو پیاده میکنم. امانته. دست و دلم میلرزه از امانت. همینجور سرش تو گوشیه و عین عروسک کوکی دنبالم میاد و من دو دستی و نیمهخمیده، دور و برشو دارم که زمین نخوره، از پله بالا بره، از آسانسور پیاده شه، و خلاصه وارد خونه شیم.
تو خونه چرخی میزنه و فاطمه رو میبینه.
- پَدَرَم کجا هَستَ؟
ای خدا! بالاخره حرف زدنتو دیدم! هیچ وقت حرف نمیزد. باری میگفت من و مامانشو کلافه میکنه اینقدر حرف میزنه. با علی اکبر هم حرف میزد ولی جلوی من سایلنت میشد.
به سرعت بغض میکنه و پر از اشک میشن چشمای درشتش که عین مامانش، هیچ شباهتی ندارن به اون تصویری که از افغانستانیها تو ذهنمون حک شده.
حالا که شلوغیها تموم شده و رسیدیم خونه، تازه دارم با دقت میبینمش. زیر چشماش گود افتاده و به کبودی میزنه. سر و وضعش خیلی کثیفه. لباساش بو میدن. معلومه مامانش فرصت نکرده حموم ببردش. البته هوا هم سرده و حمومشون، بیرون اتاقک ده-دوازده متریه که تو حیاط برای سرایدار ساختن. شستن لباس با دست هم واقعا کار سختیه.
- بابا زود میاد. بیا ماکارونیمونو بخوریم، برات کارتون بذارم... الان علی اکبر هم میاد... کلی بازی میکنیم...
با لحن بچهگونهش میگه:
- دِلَم دَرد میکُنَ... دستم درد میکُنَ...
چند تا جوش ریز رو صورتشه. نکنه آبلهمرغون گرفته. یقه لباسشو کنار میزنم تا کتف و بازوشو ببینم. یه هودی و شلوار پشمی زرد تنشه. همیشه با همین لباس دیدمش.
چیزی رو تنش نیست. زیر هودی، یه بولیز سفید پوشیده.
- اینو درآر مامان.. گرمه...
- نِی! مادَرَم گفتَ اینو نَکَن.. دعوا میکُنَ.. مرا میزَنَ!
دوباره دستشو چک میکنم. نکنه میزننش که تنش درد میکنه. جای زخم و کبودی نمیبینم.
ناهارشو میارم. وقتی ماکارونیها رو با دست برمیداره، و دست و صورتشو چرب میکنه، تازه میفهمم دیگه اون آدم سابق نیستم! راست میگفت آقای فریدزاده که هر چیزی بهاری داره.
من دیگه اون آدمی نیستم که سر تا سر سالن خونه، سفره سفید پهن میکرد و انواع رنگ انگشتی و ماژیک و مداد شمعی رو میریخت روش تا فاطمه -که یکی دو ساله بود- زمین و زمان و سر تا پای خودش و خودمو نقاشی کنه. دیگه اونی نیستم که با علی اکبر، دونههای انار رو روی سنگ اتاق میترکوند و نقاشیهای سرخرنگ میکشید و غمی هم نداشت، چون تمیز کردنش برای دستمال پیر آشپزخونه مث آب خوردن بود. دیگه اونی نیستم که همراه بچههاش، با دست غذا میخورد و کیف میکرد از ریخت و پاش و کثیفی و تجربههای ناب تکرارنشدنیشون.
نه! دیگه حوصله و ظرفیت این چیزا رو ندارم.
مواظبم دستای چربشو روی فرش نکشه. توی سفره مینشونمش تا هم اون و هم خودم، راحت غذا بخوریم.
خیلی کم غذا میخوره و باز از درد دل و تنش شکایت میکنه. نکنه بچه مریضه طفلی؟
شماره باری رو میگیرم:
- ساره مریضه؟ دارو باید بخوره؟
- نَ مریض نیستَ.. فقط خیلی خَستَ شدَ.. خوب نخوابیدَ.. از صبح هم اینجا کلافَ شدَ...
راست میگه. این چشمای گود افتاده و این بهونه گرفتنا، یعنی خسته است. از باباش اجازه میگیرم حمومش کنم ولی حالا حتما باید بخوابه. رمق نداره. نق میزنه و نمیخواد بخوابه. تو بغلم راهش میبرم. میریم تو بالکن، پرندههام و گلا رو نشونش میدم. رو دستم میخوابونمش و آروم آروم تابش میدم. نمیخوابه.
علی اکبر هم رسیده. میگم بره یه بالش بیاره. روی پام تکونش میدم. طول میکشه ولی بالاخره میخوابه. حدود سه ساعت میخوابه! همونجا گوشه سالن آهسته از رو پام میذارمش پایین.
- هیس! سر و صدا نکنینا! خیلی خسته است. بلند شه گریه میکنه... علی جان! اینجا توپ بازی نکن... میخوره بهش..
تو این فاصله، به بعضی از کارام میرسم که این مدته به هوای کسالتی که داشتم، رو هم تلنبار شده. بعد از مهمونی بزرگ قرن! که سالی یه بار میگیرم و حدود صد نفر رو دعوت میکنم، همیشه دو سه روزی میفتم. اما باز هر سال، روزشماری میکنم تا شعبان برسه و میدونم پیام دعوتم، حسابی فامیلو ذوقزده میکنه. فامیلی که اکثرا همین سالی یه بار تو خونه ما همو میبینیم. سخت و شیرینه.
ساره که بیدار میشه، میبرمش حموم. شیر آبو باز میکنم تو بزرگترین تشتی که پیدا کردم و یه توپ هم میندازم توش تا زیر شیر، چرخ بخوره. توپ رنگی رنگی، با فشار آب تند تند توی تشت میچرخه و ساره ذوق میکنه. ولی نمیاد تو. جلوی در حموم وایستاده. میگه مریض میشم. حالا که خوب خوابیده سرحالتر شده. گاهی بهونه میگیره ولی کمتر.
فاطمه یه عروسک کوچیک میاره که حمومش کنیم. بازم نمیاد تو. به دستام شامپو میزنم و انگشت اشاره و شستمو مثل حلقه به هم میچسبونم و فوت میکنم. از دیدن حبابها ذوق میکنه و میاد تو. کم کم دستاشو تو تشت میکوبه و آب بازی میکنه.
- عه! لباست خیس شد که... بذار درش بیارم بذارم خشک شه...
آروم آروم لباساشو درمیارم و نم نم سرشو میشورم...
خودش هم خودشو میشوره. عین آدم بزرگ سرشو چنگ میزنه، تنشو دست میکشه. چقدر بزرگونه است کاراش. بچههای ما عین عروسک میشینن یکی بشوردشون. سه سالشه همش! خیلی ریز و جوجه است. نمک خالصه.
بعد از حموم، تشت رو خالی میکنه و کف حموم رو تند تند دست میکشه تا آب خالی شه!
- دست نزن! دستت کثیف میشه... زمین آلوده است...
دوباره دستاشو میشورم و میپیچمش توی حوله و همونجور که غش غش میخنده میریم بیرون. لباساشو میریزم تو ماشین. حالا چی تنش کنم؟ یه تیشرت و شلوارک از کشوی علی میارم. بزرگه واسش ولی چارهای نیست. میخواد لباس خودشو بپوشه. گریه میکنه. اینا رو نمیخواد.
- اونا خیس شدن... بذار خشک شه تنت میکنم... الان اینا رو بپوش... زشته نمیشه لخت باشی که...
هرجور هست تنش میکنم. به شلوارک، یه سنجاق قفلی بزرگ میزنم که رو تنش بند شه. سشوارو از دستم میگیره و آروم آروم موهای خرمایی روشنش رو با هم خشک میکنیم. موهاش بلند بود. همیشه دم اسبی میبست. باباش تازگی برده موهاشو کوتاه کرده. تازه میخواست تیغ بندازه سرشو! و میدونستم بیفایده است اگر بگم که تیغ زدن، موهای دخترتو پرپشت و قوی نمیکنه.
شام رو معمولا 6-7 میخوریم. املت میذارم. هنوز سرپا نشدم. گیج میخورم. خستگی از تنم نمیره. ساره لب به غذا نمیزنه. همینجوری که غذا میخورم دور و برم میچرخه و با اون موهایی که عین خرگوش بستم، جست و خیز و شیطونی میکنه. منم بهش پا میدم و از صدای خندههاش کیف میکنم.
هر چند دقیقه یکبار بهونه میگیره، گریه میکنه، و یه ترفند جدید برای سرگرم کردنش پیدا میکنم.
گربه میشم و دنبالش میکنم. بادکنک بازی میکنیم. ادای گریه کردنشو درمیارم و میخنده. آهنرباهای عروسکی رنگی رو از رو در یخچال بهش میدم. با علی توپ بازی میکنه. میره تو اتاق فاطمه و کمدا و کشوهاشو میبینه که پر از ریزه میزههای رنگارنگ دخترونه است. همه رو با نظم و دقت خاصی میچینه و از بچگیش، همیشه تمیز کردن اتاقش با خودش بوده. هیچ وقت نمیذاشت کارگر بره تو اتاقش و اگه یه دکمه تو اتاقش جابجا میشد، به سرعت میفهمید و قیامت میکرد.
برای ساره لاک میزنه. هر انگشتش یه رنگ. بهش عروسک میده.
میگه:
- من گوشوارَ ندارم ... گوشوارمو گوم کردم..
وقتی حرف میزنه، وسط حرفاش نفس میکشه و با هر دم، یه خورده از حرفاشو قورت میده.
یه جفت گوشواره بدلی طلایی میندازم تو گوشش. خودشو تو آیینه میبینه. ذوق میکنه. حالا میخواد بره خونشون، گوشواره و گلسرشو نشون مامانش بده. دوباره شروع میکنه. همینجور دورش میگردم.
فاطمه میگه:
- ولش کن مامان... اینقدر لوسش نکن... یه کم دعواش کن ساکت شه... خستهام کرد!
- گناه داره فاطمه... خودتو بذار جاش... نه مادربزرگی، نه خالهای، هیچ آشنایی کنارش نیست... بچه دلش میگیره... ترسیده...
آخر شبه. چشمام خسته است. به زور باز نگهشون داشتم. چراغا رو خاموش کردم و گذاشتمش روی پام تا تو این تکونها بخوابه. ولی دائم گریه میکنه. دلم کباب شده از گریههاش. خدایا چیکار کنم؟
به نظرم میرسه ببرمش دم بیمارستان، نیم ساعت باباشو ببینه. شایدم تو ماشین خوابید. بچهها معمولا تو ماشین خوابشون میبره. فاطمه نمیذاره تنها برم. اصرار میکنه بیاد.
- نه اصلا! فردا مدرسه داری. دیروقته. برو بخواب. منم یه چرخی میزنم و میام.
- این وقت شب تنها خطرناکه. صبر کن بپوشم منم بیام.
دستبردار نیست. علی خوابیده.
راه میفتیم و هرازگاهی، برمیگردم امیدوارانه تا شاید خوابیده باشه. بهش میگم چشماتو ببند تا برسیم. اینقدر ذوق داره همونجور نشسته چشماشو میبنده و تا وقتی برسیم هم هروقت میبینمش چشماش بسته است!
زود میرسیم. خیابونا خلوته. هرچی زنگ میزنم باری برنمیداره. با یه امیدی این بچه رو آوردم. حالا چیکار کنم؟ خیلی معطل میشیم و هزار بار زنگ میزنم ولی برنمیداره. مجبور میشیم برگردیم (فکر میکنم شاید خوابه طفلی. از صبح خیلی بدو بدو داشته. ولی بعدا میفهمم اینقدر بیمارستان شلوغ بوده متوجه زنگ گوشی نشده).
ساره هی میپرسه پس بابام کو؟ چی جوابشو بدم؟ همینجور سرگردون اتوبان نیایش رو متر میکنم بلکه بخوابه. خیلی خستهام. خودم داره خوابم میبره!
ناگزیر برمیگردم خونه. هی میپرسه چرا اومدیم اینجا؟
آهسته میریم بالا. میبرمش تو اتاق خودم. بهش میگم:
- هرکی چشماشو ببنده، صبح میشه، پدرش میاد.
بعد هم تو فیدیبو یه کتاب صوتی براش میذارم. همون قصهای که علی اکبر خیلی دوست داشت و هزار بار گوش میکرد. زودتر از چیزی که فکرشو میکردم خوابش میبره. من ولی حسابی خسته و بیخواب شدم.
صبح، لب به صبحانه نمیزنه. نه ناهار درستی خورده، نه شام، نه حالا صبحانه. خیلی میترسم. نکنه طوریش شه. براش میوه میارم، تنقلات و شیرینی و خوراکی و ... هیچی! هیچی نمیخوره. فقط میگه موهامو خوشگل میکنم (یعنی برام گلسر بزن) و همینجور انتظار میکشه و امید داره که الان باباش میاد. قربون دل کوچیکش برم. دلم خون شد از غصهاش. پای کارتون، روی مبل خوابش میبره. اینقدر که ضعف داره. همینجور اضطراب دارم. یهو به ذهنم میرسه براش کباب بگیرم. بچههای بدغذا معمولا کباب رو خوب میخورن. مامانشم از بیمارستان میاد، خوبه براش.
خوب شد. حسابی غذا میخوره. ماست و سبزی هم دوست داره. وای خدا داشتم دق میکردم. این که میخوره، انگار عصارهاش میره تو جون من. قربون صدقهاش میرم. تا حواسش پرت میشه، قاشقو پر میکنم میذارم دهنش. سریع قاشقو میگیره. یه بار هم نمیذاره من غذا بذارم دهنش. عین آدم بزرگا.
بالاخره ساعت سه باری میاد و بچه رو تحویلش میدم:
- کَجا بودی پَدَر جان مَن دلَم بَرایَت گرفت؟
همین؟! بعد هم میره تو آسانسور! الان باید بپری بغلش، گریه کنی، بوسش کنی. اینهمه پَدَر پَدَر کردی! همین؟ خیالَت راحَت شد؟ (خدایی لهجه گرفتم!)
شب، سوپ میذارم و با بچهها میریم دیدنشون. خونه کوچیکشون خیلی مرتبه. همه چیز یه نظم و چینش خوبی داره. همینه که ساره، اهل ریخت و پاش نیست و برخلاف بچههای دیگه، با هرچی بازی میکنه، جمعش میکنه و بعد یه چیز دیگه برمیداره.
سهیل، که اسمشو به پیشنهاد خانوم و آقای رضایی انتخاب کردن، خیلی بانمکه. قیافه مردونهای داره. موهاشم نشونم میدن. روی پرپشتی مو تعصب دارن اصن! خیلی شیرینه.
بوی تند عود تو خونه پیچیده. نگرانم بچه آسم بگیره!
زن و شوهر بچهسال با خجالت و محبت، تشکر میکنن. به قول خودشون، تشکر زیاد. ساره ذوقزده است. جست و خیز میکنه و خوشحاله رفتیم خونشون. مامانش میگه وقتی از خونه آقای رضایی اومد بیمارستان، خیلی حالش بد بود. ولی خونه شما معلومه بهش خوش گذشته. میخندم و کل مصائبم تو یه لحظه از جلوی چشمم رد میشه.
- ساره بریم آب بازی؟
ریز میخنده و سرشو تکون میده که یعنی آره! وقتی به هم نگاه میکنیم، آشناییهایی تو چشمامون رد و بدل میشه که خیلی شیرین و دلچسبه. آشناییهای بیکلامی به کوتاهی یک روز و نیم ولی به عمق یه عمر. اندازه یه تاریخ و یه فرهنگ و یه تمدن مشترک. آشناییهایی به وسعت عشق.
بازدید امروز: 115
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 583759