سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا
سلام؛


کسی بخواد تنوع فرهنگی و قومیتی ایران رو بدون زحمت و دردسر و سفرهای مکرر و طولانی، تو یه نگاه بررسی کنه، باید عید نوروز مشهد باشه.
همیشه آدم‌ها حواسمو پرت می‌کنن. جایی که ازدحام و شلوغی و تردده، تمرکزم معطوف میشه به آدما؛ به اجزای صورتشون، حرکات و اندامشون، به پوشش و نحوه مکالمه و گویش‌هاشون و ....
از نوع کنش‌های افراد نسبت به فرزندان، زنان، و کهنسالان میشه حدس زد هرکدوم اهل کجان. از مدل لباس پوشیدن آدما میشه کل قصه زندگیشونو حدس زد، میشه فهمید این آدم، چجوری فکر می‌کنه و چجور آدمیه. از نوع راه رفتن و خندیدن آدما، از نوع ارتباط گرفتنشون با دیگران، از لحن حرف زدنشون، میشه تمام وجوه پنهانشونو پیدا کرد. اما چیزی که بیشتر از همه دست آدما رو رو می‌کنه، چشم‌هاشونه. چشم انگار حفره‌ایه که مستقیم می‌بردت تا قلب طرف. و شاید تنها عنصریه که به هیچ‌وجه نمی‌تونه دروغ بگه و پنهان کنه. حتی اگر طرف مقابل با وقاحت تو چشمات زل بزنه و بخواد روی دروغ بزرگش پافشاری کنه! چشم، پنجره‌ی باز قلبه. خوبه آدم چشم‌هاشو بپوشونه.


آقا وقتی می‌رین حرم، یه گوشی کفایت می‌کنه. اینهمه بار و بندیل چرا می‌برین که گشتنش دو ساعت وقت بگیره و صف‌های طویل درست کنه؟ این وسایل عجیب غریب چیه میذارین تو کیفاتون؟ الان خود من! الگوی خلایقم اصن!


1. توی فرودگاه توی بازرسی سپاه:
- خانم چاقو همراهتونه؟!
- چاقو؟! (دارم فکر می‌کنم چاقوم کجا بود؟)
- داخل کیف پولتونه!
یادم میفته یه چاقو کارتی خیلی وقت پیش خریده بودم و قاطی کارت‌هام گذاشتم تو کیف پولم!
فاطمه می‌گه:
- باز ماموریتت خنثی شد؟!!!!


2. توی فرودگاه، بدو ورود:
- خانم این کیف شماست؟
- بله.
- لطفا چاقوتونو بذارین تو چمدون و تحویل بار بدین. تو هواپیما نمی‌تونین ببرین.
نمی‌تونم جلوی خنده‌امو بگیرم. بازم یادم رفت چاقومو از کیفم بردارم. آخه این کارا چیه!
مامور گیت ورودی چپ‌چپ نگاهم می‌کنه و اصنم با کسی شوخی نداره.


3. توی فرودگاه، قبل از گیت سپاه:
علی اکبر ویترین اشیاء ممنوعه رو نشونم می‌ده:
- مامان اینا همش مال شماست؟
- بله تقریبا نود درصدشو از من گرفتن! واقعا کارشون زشته!
می‌خنده و کیف می‌کنه از داشتن همچین مامان خطرناکی!
- عه چاقو کارتی‌ت!
- آره اینو خیلی دوست داشتم :(


4. ورودی حرم، بازرسی بانوان:
- قیچی ممنوعه!
- عه قیچی‌مو آوردم؟ یادم رفت برش دارم!
- کبریت هم ممنوعه! ... این چیه؟
- متر.
- متر؟! آخه متر برای چی می‌ذارین تو کیفتون؟
حیف که خنده امون نمیده. آقا چیکار داری لابد ابزار کارمه.
- متر ممنوعه! سوزن؟ اینم ممنوعه. اینا رو ببرین تحویل امانات بدین!
کلا کیفم از یه وجب خودم کوچیک‌‌تره. این چیزا چیه می‌ذارم توش آخه؟!
یه قیچی کوچیک، یه بسته کبریت، و یه متر مگنتی کوچولو رو به همراه یه سوزن خیاطی ببرم تو صف وایستم تحویل امانات بدم و دوباره تو صف وایستم بیام یه چیز دیگه تو کیفم پیدا کنی؟! (خبر نداره اون که شبیه جاسوئیچیه و قد دو بند انگشت، کاتره و اون کارت مشکی بین کارت‌های بانکی‌م، چاقو! :) ).


5. تو خونه، پیش از حرکت:
فاطمه:
- مامان، چاقوتو از کیفت درآر.
- آره برداشتم.
- کاتر؟
- اوهوم.
- کبریت؟
- آره آره حواسم هست.
- متر، سوزن، سلاح گرم، سلاح سرد؟؟ مطمئنی پاک پاکی؟
هر دو می‌خندیم.
- مامان این چیزا چیه میذاری تو کیفت؟ کی همچین چاقویی با خودش حمل می‌کنه؟ اینا جرمه، می‌گیرنت!
- بح! این خیلی چاقوی خوبیه. کلی کارمو راه انداخته (بعد از بیست تا چاقویی که در اماکن مختلف لو رفته و ازم گرفتن، حالا یه چاقوی تا شو خریدم در حد جام جهانی. سر ببعی رو هم می‌بره! خیلی حرفه‌ایه :) ). اصن من بچه جنگلم! و اینا ابزار کارمه. لازمم میشه!
اگه من چاقو نداشته باشم، کی برای راکن‌ها بلال خورد کنه؟ کی سیب قاچ کنه؟ از شاخه‌هایی که رو زمین ریخته، چجوری سرشاخه‌هایی که لازم دارمو ببرم؟ گل‌ها رو باید با چاقوی خیلی تیز هَرَس کرد. تو که این چیزا رو نمی‌دونی.
تازه اگه من کاتر نداشتم، به چه امیدی تک و تنها تو اون جنگل بکر مخوف دنبالم راه میفتادین و به اون سرچشمه رویایی میرسیدین در حالی که تمام وقت خیالتون راحت بود که من کاتر همراهمه؟ (حالا چه اهمیتی داره بعدا فهمیدین که کاترم اینقدر کوچیکه که عملا جز بریدن کاغذ، کار دیگه‌ای ازش برنمیاد! عوضش خیالتون راحت بود و به سلامت هم برگشتیم به لطف خدا البته، نه اون کاتر کذایی!!).
تازه‌تر، کبریت لازم نمیشه؟ نخ‌سوزن واجب نیست؟ خوبه وقتی لازمتون شد بهتون ندم؟! این متر می‌دونی چقدر ضروریه؟ من اگه متر نداشته باشم، سایز لوازم کارمو از کجا بدونم و چجوری چیزی که سایزشو مطمئن نیستم بخرم؟ تازه این متر همیشه ثابت کرده که من هنوز یه سانت از تو بلندترم!
اینا همشون ضروری‌اند، به علاوه اینکه اصن کیف خودمه، اختیارشو دارم! :)


خب دیگه همه صحنه‌ها رو نشمرم! بدنومی داره!
ولی این چیزا رو تو حرم نبرین دیگه.
لازم نمیشه!

یه خاصیت خوبی که کرونا داشت، اینه که حرم نظم پیدا کرده. دیگه صف‌هایی تشکیل میشه و مردم میتونن با آرامش برن نزدیک ضریح. آخه ما ایرانیا، خیلی اهل عاطفه‌ایم و اهل عاطفه، اهل آغوش و لمس و بوسیدنن. اهل عاطفه دوست دارن ضریح‌های مطهر رو در آغوش بگیرن و ببویند و ببوسند و نوازش کنن و مدل ابراز عشق و محبتشون، اینجوریه.
حالا با این صف‌ها، همه می‌تونن در کمال آرامش جلو برن و ابراز محبت کنن. من ضریح پایین رو بیشتر دوست دارم چون آرامش عجیبی داره و خلوت و ساکته، در حالی که به قبر مطهر هم نزدیک‌تره. اونجا صف لازم نیست ولی به رسم بالا، وقتی تعداد زائران اطراف ضریح حدود ده نفر میشه، خادما درخواست می‌کنن که تو صف بایستین. می‌بینم که مردم، که شاید تا پیش از این هرگز زیر بار چنین چیزی نمی‌رفتن، به سرعت صف می‌بندن و به یه دست رسوندن و بوسیدن قناعت می‌کنن و به سرعت جا رو برای پشت سری‌ها خلوت می‌کنن.
پس ما نظم‌پذیر هستیم. ما می‌تونیم قانون‌مدار باشیم. ما می‌تونیم تو جاده‌ها، خیابونا، تو جنگل‌ها و لب دریاها، زباله نریزیم. ما می‌تونیم آروم و متین و چهارچوب‌پذیر باشیم.
هرچند صحن آزادی رو اختصاص دادن به افرادی که همچنان دوست دارن میون ازدحام و فشار و سر و دست شکستن، خودشونو به ضریح برسونن و اینو ترجیح می‌دن به توی صف ایستادن و آرام و موقر زیارت کردن، ولی در هر حال، اینهایی که این طرف داخل صف ایستاده‌اند و نگاه تاسف‌بارشون به اون طرفی‌هاست، ثابت کردن که میشه و می‌تونیم و چقدر حیفه که نخواییم.


عیدتون مبارک.
این روزهای زیبای عید در عید، حسابی دعام کنین.







تاریخ : سه شنبه 102/1/8 | 1:38 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.