به نام دوست
نه که حرف نداشته باشم، این مدت خیلی آمدم بنویسم، دیدم پیمانه هنوز آنقدرها پر نشده که بخواهد سر ریز شود.
فکر میکنی خدا شب را برای خواب و استراحت آفرید؟ شاید هم. ولی من فکر میکنم خدا، خواب و استراحت را برای وقتی پسندید که از این وسیلهی نقلیه که اسمش را گذاشتهایم "تن"، پیاده میشویم و پارکش میکنیم گوشهای تا خوووب استراحت کند. حسااابی بخوابد. حتی غلت هم نزند، نفس هم نکشد. نه از حال، که از دنیا رفته باشد. آخ که چه گواراست این خواب. چه شیرین است.
مثل وقتی بیهوا، در آب شیرجه میزنی و یهو میافتی در دامن سکوت. تمام اجزای بدنت، پر میشوند از ضربان آرام و یکنواخت سکون و آرامشی فراگیر، میدود در تمام مویرگهای وجودت. خواستنی است نه؟
خواستنی است برای مایی که هرچه به یمین و یسار میزنیم، رنگی از آرامش و رهایی پیدا نمیکنیم. انگار که دست و پا و چشمهایمان را بستهاند و در یک قفس تنگِ نفرتانگیز، کشسانیِ تلخ زمان را مزه میکنیم.
فکر میکنم شب را آفریدند تا این بندگان بینوای گرفتار -که هرچه میدوند، به جایی نمیرسند و هرچه میکاوند، کمتر مییابند- در دامان آرام و مهربان شب، به داد خودشان برسند و خود را برسانند به عقبافتادهها و تلنبار شدهها و راه به جایی نبردهها. به حجم انبوه کارهایی که در تمام طول روز، نمیشود که بشود.
شب، مقرّ خوبی است و مفرّی خوبتر. گویا شبانهروز، اصلا از شب شروع میشود و هیاهوی روز، خواب و خیال و بازیگاه گیجکنندهای است که در واقع، کاری از پیش نمیبرد؛ فقط به سردرگمی و دلآزردگیها میافزاید.
چنین است و جز این نیست که شب، تماما سهم خود خود توست.
زمانی حجم کارم زیاد بود. کم سن بودم و بیتجربه. کنجکاو و بازیگوش. همزمان ویراستاری و گاهی ترجمه میکردم، گرافیست بودم و طراحی جلد و صفحهآرایی میکردم، و البته فیلمبردار بودم و دائم در سفر. خواستم درد تنهایی را لابد مرهم بگذارم، ولی دردهای بیشتری را افزودم! نیازی به کار برای کسب نداشتم، و همیشه سوارِ کار بودم و با شرایطم راه میآمدند. ولی خواستم سرم را شلوغ کنم و رسیدم به جایی که اینقدر فشار و استرس کارم -و البته زندگی- زیاد بود که به سرعت بیمار شدم. شبها با خستگی مفرط، روی تخت دراز میکشیدم و از پشت پلکهای به زور بسته نگه داشته شده، که هرگز گرفتار خواب نمیشدند، انتظار صبح را میکشیدم؛ زجرآور و خردکننده. خیلی زود وزن کم کردم و بیاشتها و رنگپریده، برای استراحت برگشتم ایران. یادم دادند زندگی را سخت نگیرم، و خوب شدم و باز از شببیداری لذت بردم.
اما نه، بیخوابیهایم مال خیلی پیشتر از اینهاست. مال وقتی که نوجوان بودم. دوازده-سیزده ساله. و عاشق شببیداری.
که از کتابخانه خانهمان، از لابلای کتابهای پدر و مادرم، قلم دکتر شریعتی را پسندیده بودم و دیوان حافظ و پروین اعتصامی را. تا آخر سر، خانواده مجبور شدند یک اتاق مجزا بدهند که برای خودم بیدار بمانم و بخوانم و بنویسم و نقاشی بکشم.
حالا کتابخانه خوبی دارم که به علاوه گلدانها، خط قرمز مناند. زمانی اشتباه کردم و کتابها را امانت دادم به دیگرانی که بخوانند، ولی در عوض، یا گمشان کردند و یا خراب! حالا فقط بچهها -فاطمه و علی اکبر- آن هم به پیشنهاد و با اجازه خودم میتوانند از کتابها استفاده کنند؛ زیر نظر خودم، و با تدابیر شدید امنیتی!!
نه، شاید هم قبلتر. آن وقتها که پدرم تا نیمههای شب، درس میخواند. مسئولیتش زیاد بود و یاد ندارم شبی زود به خانه آمده باشد. وقتی میرسید، در حد شامی و استراحت کوتاهی، و بعد درس میخواند. آن زمان ارشد میخواند و میز تحریرش را برده بود گوشهی سالن که از اتاقخوابها جدا باشد و نور چراغ و سر و صدای کاغذها، ما را بیخواب نکند. بچهمدرسهای بودیم و باید شب، زود میخوابیدیم که صبحِ زود سرحال باشیم. ولی من نمیتوانستم بخوابم وقتی پدرم با خستگی بیدار بود. پاورچین بلند میشدم و در بیصداترین حالت ممکن -که مادرم بیدار نشود- برایش چای دم میکردم و میبردم کنارش. حس میکردم خیلی خوشحال میشود که تنها نیست. هی میگفت: برو بخواب بابا. الکی میگفتم: خوابم نمیاد.
حالا علی اکبر هم همین کار را با مادر شبزندهدارش میکند و به بهانههای مختلف، کنارم بیدار میماند.
در حالی که شب، غارِ تنهایی خودم است! که به آن پناه آوردهام!! پس به لطایف الحیلی وادارش میکنم بخوابد یا صبر میکنم وقتی خوابید، خانم چراغمطالعه را بیدار کنم.
هرچند اجازه میدهم شبهای تابستان و شبهای ماه رمضان البته، بچهها بیدار باشند و کنار هم -بی سر و صدا- به زندگی جذاب شبانه بپردازیم؛ هرکدام در غار تنهایی خود!
نوشته در هم و بر هم و مغشوش، ماحصل ذهن خسته و به هم ریختهای است که نوشتن، خلوت و آرام و منظمش میکند. غالب اینها خواندنی نیستند و اینجا هم به ندرت کسی میخواند (جز پایهثابت خواندن این چرندیات).
دیدم یکی از نویسندگان قدیم پارسیبلاگ پست گذاشته که من بعد اندی سال برگشتم و پای پستش دو تا لایک خورده (که یکیشم خودم زدم)!! اینجوریه. پارسیبلاگ، مدفن قدیمیهاییه که معلوم نیست چرا دست از سر کچلش بر نمیدارند (نمیداریم)!!
اینهمه کاغذ باطله...
بسوزد پدر اعتیاد!
بازدید امروز: 81
بازدید دیروز: 217
کل بازدیدها: 583942