سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا
سلام؛

همراه این مسجد، من هم ساخته می‌شم. آجر به آجر. وجب به وجب. طولانی، سخت، طاقت‌فرسا.
دروغ چرا؟!
گاهی خسته می‌شم. گاهی صدایی تو گوشم می‌گه "تو دیوانه‌ای!"
وقتی از پله‌های موقتِ خاک‌آلود بالا می‌رم، وقتی از روی خندقی که تیرک‌هایی فلزی را به عنوان پل، رویش ریخته‌اند، رد میشم، وقتی سر بلند می‌کنم و به گنبدی که هنوز آهنین است نگاه می‌کنم و با خودم می‌گم اینجا حالا خیلی کار داره، و بعد سعی می‌کنم تصویر گنبد خضرا رو از ذهنم بندازم روش و تصور کنم چقدر زیبا خواهد شد، وقتی فضای آشفته داخل ساختمانی که حتی آنتن موبایل نداره، کلافه‌ام می‌کنه و بی‌نظمی و همهمه و رفت‌وآمد تمرکز کلاسمو می‌گیره، خسته می‌شم.
وقتی از نگاه‌ها می‌خونم که سراپام داد می‌زنه که مال این حرفا نیستم و غریبه‌ام، خسته می‌شم. حالم از خودم، از این خودی که همه جا دنبالمه و نمی‌تونم پنهانش کنم، به هم می‌خوره و دلم می‌خواد می‌شد هیچ‌جا نباشم‌.
هربار تا انتهای کلاس، حالم همینه. هر دفعه.
ولی انتهای کلاس که کارها رو برای نقد روی زمین می‌چینیم و بچه‌ها صحبت می‌کنن و تماشاشون می‌کنم و ناباورانه رشدشونو می‌بینم، دلم گرم میشه.
به چهره‌هاشون نگاه می‌کنم که حالا بعد از سه ساعت کلاس فشرده، با وجودی که همه واقعا خسته‌ایم، راضی‌اند و می‌خندند. و سعی می‌کنم بفهمم همه اینها - اینهمه راه دوری که هر بار میان و بچه‌هاشونو جایی می‌ذارن که خودشونو به کلاس برسونن، یا از محل کارشون مرخصی ساعتی می‌گیرن و توی این گرما، حتی یه جلسه هم غیبت نمی‌کنن- یعنی دارم تو مسیر درستی قدم می‌زنم. یعنی ارزششو داره.
به چهره مادرانه و معصوم "معصومه" نگاه می‌کنم، به چهره نوعروس "طیبه" که شکل فرشته‌هاست، به صورت جدی و خسته "عاطفه" که فقط وقتی میخنده معلوم میشه دنیای لطیف و مهربونه، به "زهرا" و به مادر خسته‌اش و به خواهر معلولش، به "فاطمه" خانوم دکتر نخبه کلاس ... یکی‌یکی نگاه می‌کنم به دست‌هایی که تلاش می‌کنن اونجور که خواستم، آزاد و قوی حرکت کنن و به خطوطی که دیگه ترسی ازش ندارن، به طرح‌هایی که دیگه خیلی وقته قناس نیستن، به پاک‌کردن‌های قاچاقی که سعی می‌کنن نبینم و می‌بینم، به خنده‌های از ته دلمون، درد دل‌های حین کار، مشورت کردن‌ها، بذله‌گویی‌ها، به اصرار خنده‌دارشون برای شنیدن سخنرانی‌های گاه و بی‌گاهم که هیچ و پوچه، به بچه‌هایی که گاهی با اون برق آشکار چشم‌هاشون، قدری دورتر می‌ایستن و به طرح شاگردهام نگاه می‌کنن و وقتی نگاهشون می‌کنم با خنده می‌گریزند ...
نمی‌دونم چرا و چجوری انرژی می‌گیرم. نمی‌دونم چرا و چجوری خوبم.
نه، اینجا یه سالن تمیزِ سفیدِ برق‌انداخته با سقفی بلند و نورگیری عالی نیست. می‌فهمم که حالا خیلی کار داره تا اساسا سرِ پا شه! می‌فهمم که اینجا خبری از سکوت و آواز گاه و بی‌گاه گنجشک‌ها و احیانا یه موسیقی زمینه ملایم نیست. اینجا هوای تازه نداره و خبری از منظره‌ای سرسبز در پشت پنجره‌هاش نیست. اینجا حتی یک ذره شبیه آنچه باید باشه، نیست.
حتی ذره‌ای!
ولی خدا می‌دونه اینجا چقدر قشنگه. من اینجا حالم خیلی خوبه. با همه اون چیزی که گفتم، اینجا رو دوست دارم و بهش تعلق خاطر دارم.

 






تاریخ : چهارشنبه 102/5/4 | 12:29 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.