به نام خدا
سلام؛
ساره دیگه رسما شده عضوی از خانوادهمون. دائم پیش ماست و ما رو قوم و خویش خودش میدونه.
همینجور هم هست.
از در که میاد تو، انگار خواهرزادهام اومده. میپره بغلم.
بهش میگم سارکم، عسلکم.
یا میگم ساره عسله، عسل!
اونم کیف میکنه و دائم میخنده.
با فاطمه حسابی جور شده و خیلی همو دوست دارن.
زرغونه (زرگونه = مانند زر) میگه اینقدر فاطمه رو دوست داره، تو خونه میگه به من نگین ساره، اسم من فاطمه است!
باری و زرغونه هم به فاطمه میگن آبجی فاطمه.
چند وقت پیش، مادر زرغونه از افغانستان براشون هدیه فرستاده بود. یه دستبند نقره هم فرستاده بود برای فاطمه.
زرغونه به فاطمه میگه به ساره فارسی یاد بده (فارسی دری صحبت میکنن و لهجه باحالی دارن). البته الان بیشتر ما افغانستانی صحبت میکنیم!!
مثلا چند وقت پیش دمپاییش پاره شده بود، اومده بود هی میگفت: چَپلونَهی مَن دَریدَه!
یه عمر طول کشید تا بفهمیم چی میگه.
دیگه مگه فاطمه ول میکرد؟! هی بهش میگفت چپلونهتو کی دریده؟!
دست گرفته هی میخنده و تکرار میکنه.
گاهی تا ساره میاد میدوه سمت حموم اتاق من (اون سری که مامانش بیمارستان بود بردمش حموم خوشش اومده بود) میگه برم آببازی. یه وقتایی هم بهش اجازه میدم. حامد باورش نمیشه. میگه تو چه حوصلهای داری!
گاهی براش کالا (لباس) میگیرم، و کالا براش کَلانه (بزرگه). بهش میگم اگه غذاتو قشنگ نخوری، کلان نمیشیا. ببین فاطمه کلان شده میره مدرسه.
وقتی میاد اینجا تا ساعت 11 شب مهمونمونه و هربار که زرغونه میاد دنبالش، میره قایم میشه و میگه هَنوز میخوام اینجا بِشینَم (یعنی میخوام بمونم).
تا بالاخره ساعت یازدهمیشه، بغلش میکنم، بوسش میکنم، بهش خوراکی میدم و میگم برو بخواب باز فردا بیا.
چند روزی که بچهها رو برده بودم سفر، هر روز گریه کرده و بهونه گرفته. وقتی اومدیم، همش میگفت دیگه جایی نرینا. همینجا بمونین.
شب هم که مامانش میومد دنبالش تا توی آسانسور تکرار میکرد: شما هیچ جا نرین، همینجا باشین.
تو ایام محرم، دو روزشو ساره خونه ما بود و شب که میخواستیم بریم هیئت، با گریه و التماس دنبالمون راه میفتاد.
گفتم شاید پدر و مادرش دوست نداشته باشن بیاد هیئت (چون سنی هستن). و به جز این، جایی که ما میریم خیلی شلوغه و امانت مردم رو نمیتونم با خودم ببرم.
بهش گفتم باید با مامانت بری هیئت.
گفت مامانم نمیره هیئت.
گفتم بابات میره؟ گفت آره ولی منو نمیبره.
گفتم مامان جان! اونجا شلوغه، گشنهات میشه، خسته میشی.
با اون زبون بچهگونهاش که نصف حرفشو با نفس زدناش قورت میده، اصرار کرد: گشنهم نمیشه، همینجور میشینم، دست فاطمه رو سخت میگیرم که گم نشم، میخوام اینجوری اینجوری کنم (با دستای کوچیکش میزنه رو سینهاش).
آخه دلمو کباب کردی تو جوجه! من از دست تو چیکار کنم؟!
خلاصه هر جور بود همراه ما اومد هیئت.
اونجا براش پاستل و دفتر خریدم و نقاشی کشید. کلی هم هدیه و نذری گرفت.
دیگه پایه ثابت هیئت شده و ول کن نیست!
باز یه شب دیگه همراهمون اومد.
تازه میخواست دسته هم بیاد. یواشکی رفتیم نفهمه. چون سر ظهر بود و تو اون مسیر طولانی، اذیت میشد.
زرغونه میگه خیلی خوشش میاد شماها چادر میپوشین. دلش میخواد مثل شما بپوشه. نماز که میخونم میاد میشینه کنار جانماز (اونا جانماز ندارن، رو فرش خالی نماز میخونن) و مهر رو برمیداره و به تقلید از ما، بوس میکنه.
زرغونه زیاد بیرون نمیره. از لهجهاش خجالت میکشه و غریبی میکنه. بچهها رو توی خونه کوچیکشون نگه میداره یا گاهی میبره بیرون در پارکینگ که یه محوطه کوچیکی هست، هوا بخورن.
گاهی فاطمه رو میفرستم پیشش که به قول خودش با هم گپ بزنن.
باری هر سال تو نصب کردن پرچم محرم کمکمون میکنه. پرچم امام حسین رو میبوسه و نصب میکنه.
سنیزادهاند ولی محب اهل بیت هم هستن. آدمای خوبین.
باری، عصای دستمه. خیلی کمکه برام. هوای همو داریم.
اعضای یک خانوادهایم.
بازدید امروز: 64
بازدید دیروز: 140
کل بازدیدها: 584172