به نام و یاریاش
امروز از اون روزای شلوغ و از پا افکن بود.
از اون روزهای گریزناپذیر و پر از دوندگیهای پشیمان کننده.
پر از گرما.
پر از ترافیک.
از اون روزهایی که باید به بیماری و کوفتگی ختم بشه تا بگذره.
از اون روزهایی که چوب حراج میخوره به عمر و وقت آدم.
تمام روز همین بود، جز اون دو- سه ساعتی که هرجور بود، خودمو رسوندم به آخرین جلسه روضه خونه عمه مریم (عمه حامد).
جز ابتدای ورود، که منو تو بغلش نگه داشت و دقایقی بیاختیار گریه کرد.
عزیز دلم!
این روزها، بارها به خودم نگاه میکنم که چقدر بزرگ شدهام! چقدر میتونم این منبع بینهایت عاطفه رو کنترل کنم! چقدر قوی شدم!
ماندم و سبک شدم و باز برگشتم پی اتلاف عمر.
از صبح بیرون بودم سرگردون و بیخود.
بیخود.
نمازها رو در نمازخونههای عمومی خوندم.
ظهر خوب بود.
نمازخونهای نوساز و تمیز با گچبریهای سفید اسلامی؛ زیبا و آرامبخش.
مغرب رو ولی جایی خوندم که مسلمان نشنود کافر نبیند!
نمازخانهای به غایت آشفته و بدبو.
در عمق فاجعه همین بس که فقط سه رکعت نماز مغرب رو با بدترین حال ممکن خوندم و از نمازخانه بیرون دویدم.
دلم به هم خورد.
کاری ندارم که نمازخانهها معمولا در گوشهای پرت و تنگ و به درد نخور از ساختمانها در نظر گرفته میشن.
کاری ندارم کسی دغدغه زیباسازی و حتی نظافتشونو نداره.
اونا جای خود.
ولی دیگه رعایت بهداشت محیط که گردن خود ما نمازخونهاست!
دیگه نظافت شخصی و خوشرویی و خوشعطری که دیگه گردن خودمونه!
دوزار مسلمون باشیم محض رضای خدا!
دوزار!
.................
بچهها عین دوربینهای هوشمندی هستن که روی هر جنبندهای فوکوس میکنن و دائم در حال ضبطند.
ساره، هر بار که نماز میخونم، کنار سجادهام میشینه.
مهر رو -به تقلید از ما- میبوسه.
اینبار که کنار جانمازم نشسته بود و روی ریشههاش و طرح گلهاش دست میکشید، گفت: ما از اینا نداریم (منظورش جانماز بود. چون اونا رو فرش خالی سجده میکنن و چیزی پهن نمیکنن).
گفت میخوای از اینا بدی من ببرم خونمون نماز بخونم؟ (وقتی میخواد بگه "میشه فلان کارو بکنی"، میگه "میخوای فلان کارو بکنی؟")
پیش خودم گفتم هیچی دیگه الان مامانش میگه بچه رو شیعه کردن رفت!
بهش گفتم همینجا پیش من بخون و جانماز فاطمه رو براش پهن کردم. کلی ذوق کرد. چادرنمازشم سرش کردم: این کالا خیلی کلانه! میخوای برام یه کالای کوچک بخری؟
ای خدا! شکل فرشتههاست. چقدر دوسش دارم.
بهش گفتم: موقع نماز حرف نمیزنیم، باشه؟
سرشو تکون داد و بعد از اون، عین آیینه، هر کاری من میکردم عینا تکرار میکرد. اصلا قبلهاش سمت من بود!
هربار که با ماشین میام تو پارکینگ، از دوربین ماشینو میبینه و میشناسه. بعد بدو بدو میاد تو پارکینگ و میپره بغلم. میگه میخوام بیام خونتون و اگه نخوام جایی برم، میارمش خونه.
باری میخنده میگه ساره دیگه شده دختر شما.
ساره عشقه. عشق!
زرغونه میگه از وقتی ساره میاد پیش شما خیلی مودب شده. میگه لطفا، میگه ممنون.
غذا رو با دست میخورن. کاری به درست و غلطش ندارم. و اینکه خدایی غذا خوردن با دست، تجربه بینظیریه.
ولی اینجا که میاد دیگه یاد گرفته با قاشق و چنگال غذا بخوره.
میگه تو یخچال آش ندارین؟ (عاشق آش رشته است)
یا میگه برام مَکرُنی درست میکنی؟ (ماکارونی)
عاشق کوکو سیبزمینیهاییه که با سیبزمینی خام درست میکنم.
بچه خوشغذایی نیست ولی اینا رو خیلی دوست داره.
و عاشق گله.
خودشم خیلی گله.
.....................
ببین فاطمه بانو!
حالا که زحمت میکشی همه اینا رو میخونی، بذار بهت بگم درسته که الان خسته و داغونم، ولی یادم نرفته داری جلد دوم "پشمک" رو مینویسی که در مورد سوتیهای ناب و بیمانند مامان گلته!
عیب نداره! بنویس!
منم همین روزها، نگارش "موکت" رو شروع میکنم (تو خود حدیث مفصل بخوان از این موکت)!!
دوستت دارم.
تو هنوزم که یه سانت از من بلندتر شدی، نون بربری خودمی!
![](http://www.Parsiblog.com/PhotoAlbum/emozionante/Thumb_64020.jpg)
بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 107
کل بازدیدها: 589955