سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛


خدایی سرکوفت چیز بدیه.
کنایه، تمسخر، تحقیر، و مثل اینها، از بدی‌های دنیان.
چرا راه به راه، سر هر قضیه‌ای، به خودمون اجازه می‌دیم به بقیه سرکوفت بزنیم و تو امور خییییلی شخصیشون اظهار نظر کنیم و هی انرژی منفی تولید کنیم؟!
عایا (چون غلظت سوال بالاست) بهتر و مفیدتر نیست که آدمیزاد، سر در کار خویش فرو گیرد؟!
خدایی بهتر و مفیدتره.
 

خدا رحمت کنه مامان جون (مادربزرگ حامد) که زنده بود، گاهی به اصرار میاوردمش خونمون چند روزی بمونه.
آخه پیر و تنها بود و فکر می‌کردم تو خونه خیلی حوصله‌اش سر می‌ره و دلش می‌گیره.
یه بار دوستی با تعجب پرسید: تو واقعا این کارو می‌کنی؟ چرا؟!
گفتم من پیرها رو دوست دارم.
به تمسخر گفت: بیا مال مارم ببر!
 

چند وقت پیش، دوست دیگه‌ای در مورد ساره همین اظهار نظر رو کرد: چیه راه به راه این میاد خونتون؟ تو هر جا می‌ری باید بچه‌ها رو جمع کنی دور خودت؟ اینقدر بچه دوست داری، برو از پرورشگاه چند تا بیار بزرگ کن!
من، هیچ!
من، سکوت!
من، نگاه!

اما در عوض، فکرم رفت سمت اربعین.
آخر شب بود. به یه موکبی رسیدیم که محوطه بزرگ جلوش، آب‌پاشی شده بود. جمعیتی توی صف ایستاده بودند و لقمه می‌گرفتند. یادم نیست چی بود ولی خیلی خوشمزه بود و به ما گرسنگان خسته در راه مانده، خیلی چسبید.
زهرا (آبجی کوچیکه) بار اولش بود یومد پیاده‌روی اربعین. خیلی اذیت شد. حسابی گرم بود و مسیر طولانی هم انرژی‌شو گرفته بود. بار هر کدوممون یه کوله‌پشتی سبک بود با وسایلی در حد اضطرار. الهی بمیرم. حامد بارش سنگین‌تر بود و یه مقدار خوراکی و ملزومات توی کوله اون بود.

زهرا هی بهونه می‌گرفت که اصن بار من سنگینه. مال تو سبک‌تره که انداختی پشتت مثل میگ‌میگ تند تند می‌ری! کوله‌هامونو عوض کردیم. دید مال من بدتره، پسش داد. بعد دیدم واقعا شارژش رو به اتمامه و ترسیدم رو دستمون بمونه! بارشو تقسیم کردیم توی کوله من و حامد و مدتی توقف کردیم تا رفرش شه.

نشسته بودیم روی صندلی‌های پلاستیکی داخل محوطه که استراحت کنیم و چیزی بخوریم و باز ادامه بدیم تا به موکب‌های ایرانی برسیم برای خواب.
دور من پر بود از بچه‌های قد و نیم‌قد عراقی. براشون پا‌ککن‌های رنگی و ماژیک و اینجور چیزا آورده بودم.
و دست و پا شکسته (قشنگ در حد فاجعه) تلاش می‌کردم باهاشون حرف بزنم (مراجعه شود به خاطره ناب کاظم)! حامد هم از دور مطابق معمولش، یواشکی فیلم و عکس می‌گرفت و می‌خندید: نمیشه تو یه جا بری، دور و برت پر از بچه نشه. اصلا مثل آهنربا جذب می‌کنی!
حالا هی امسال بگین: نرو، گرمه، مریض می‌شی، تو نمی‌تونی، اگه طوریت شه چی می‌شه، و .... !!
چیکار به زندگی آدم دارین عاخه (چون غلظت شکوه بالاست)!
مگه میشه نرفت؟!
مگه میشه؟!
مگر نخوان آدم رو.
مثلا بگن: امسال، تو، نه!







تاریخ : یکشنبه 102/5/15 | 11:3 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.