به نام خدا
سلام؛
چون که رفتم از پشت در سرک بکشم ببینم این مردها توی حیاط دارن چیکار میکنن (آخه وقتی کار رو به جمعی از مردها میسپری، حتما باید دائم بهشون سر بزنی تا حوادث غیر مترقبهای پیش نیاد!)
دیدم کارگر نوجوانی توی باغچه مشغوله و یکی هم رفته سراغ برق جلوی در. بابا و حامد هم بالا سرشونن.
بعد یهو اون وسط دیدم یه جوجه طلایی واسه خودش داره قدم میزنه. یه لحظه همزمان چشممون به هم افتاد. از پشت توری براش دست تکون دادم، ببینم منو میبینه یا نه. دید و دست تکون داد.
گفتم: سلام! بیا ببینم.
خوشرو و خندون، دمپاییشو درآورد و از چند پله جلوی ساختمون اومد بالا.
توری رو باز کردم و گفتم: بفرمایین! بیا تو.
اومد.
اسمش مسلم بود و چهارساله. یه خواهر کوچولو به اسم سمیه هم داشت. و همه اینا رو با صدای بلند و لحن شیرین بچگانهاش، کامل و صحیح و سالم برام میگفت.
لپاش داغ بود. براش خیار پوست کندم و بهش شیرینی و بیسکویت دادم.
هیچی دیگه. یه رفیق جدید پیدا کردم.
بازدید امروز: 84
بازدید دیروز: 217
کل بازدیدها: 583945