به نام خدا
سلام؛
درست و غلطش را نمیدانم و نمیخواهم اصرار کنم که چنین است و جز این نیست، ولی نظر شخصیام این است که وقتی کسی مادر شد، نباید کاری ضروریتر از این داشته باشد که برای فرزندانش یک غذای خوب بپزد؛ با آنها بازی کند؛ برای حرف زدن با تک تکشان، یک وقت اختصاصی داشته باشد؛ به اموراتشان رسیدگی کند؛ آنها را ببرد گردش، تفریح، خرید، مهمانی، سفر.
فکر میکنم یک مادر، ضروریترین کارش این است که "باشد" و این بودن، نمایان و محسوس باشد البته، نه سمبلیک (بعضی مادرها هم در عین بودن، غایبند).
از نظرم، این بزرگترین حقی است که یک کودک بر گردن مادرش دارد و برای او، حکم اکسیژن را دارد. اصلا هم اختصاص ندارد به نوزادی و خردسالی؛ هرچند در درجهبندی نیاز، آن سنین حساسترند.
بعد از اینهمه سال که دیگر چهل ساله شدهام و خودم مادر دو فرزندم، هنوز که هنوز است بوی اسپند برای من یعنی امروز جمعه است و مادرم خانه! این خلاها، ماندگاری عجیبی دارند. هرچند مادر شاغل، تمام تلاشش را بکند که نبودش را به هر شکل ممکن جبران کند، ولی این "نبودن" بزرگ، عمیقتر از این حرفهاست.
اینها را گفتم چون جدیدا کنار ساختمانمان، یک مهدکودک باز شده که هر روز، هفت صبح، صدای جیغ و گریه و التماس بچههای کوچولویی که به زور از مادرشان جدا میشوند، آرامشم را گرفته.
دلم میخواهد به این مادرها بگویم که اشتغال مادر، باید یک وجه اضطراری داشته باشد. مثلا حرفهای باشد که هیچ زنی جز تو نمیتواند انجامش بدهد و حضورت، اضطراری است. یا اگر کار نکنی، بچههایت از گرسنگی میمیرند! یا ... چه میدانم؟! اضطرار دیگر! اضطرار!
چقدر از مادران شاغل، از سر اضطرار، فرزندانشان را از داشتن "مادر" محروم میکنند؟!
درست است که زندگی سخت شده و هزینهها بالاست و هرکس دوست دارد درآمد بیشتری داشته باشد، ولی واقعا بیاییم حساب کنیم درآمد یک مادر شاغل، چه هزینههای بیشتری را به خانواده تحمیل میکند؟ آیا واقعا اشتغال او، ضرورت زندگی و سبب آرامش و آسایش بیشتر است؟!
مثلا همین مهد کودکها. مثلا هزینه تهیه غذاهای آماده و ملزوماتش که به صورت آماده، یخزده، و حتی پختهشده فروخته میشوند. و بعد هزینه درمان به سبب عدم وجود رژیم غذایی سالم. از همه بدتر، بچههایی که جایی غیر از آغوش مادر تربیت میشوند و پُرند از جای خالی مادر. از آن بدتر ظرافت و آسیبپذیری بالای زنان و عدم وجود یک برنامه صحیح تغذیهای و تحرکی که بعد برای جبرانش، به انواع عملهای زیبایی رو میآورند (این اواخر که رسما معده را هم میکَنند و میاندازند دور!)
اینها هزینه است و خیلیهایش قابل جبران هم نیست.
دست آخر چه میماند؟!
مادرانِ شکسته، فرزندانِ مادردارِ بیمادر!
................
پ.ن.
1. الحق که حسین صدرا، فرزند خلف پدرشه. چقدر بچه خوبیه. دیشب ساعت ده زنگ زده به دایی حامد که دارم کیک میگیرم برای تولد مامان زری، شما هم بیایین.
حامد خیلی خسته و داغون بود. تازه رسیده بود خونه و واقعا نمیتونست بره خونه مامانش. بچهها هم صبح مدرسه داشتن و باید زود میخوابیدن. ولی در نهایت به اصرار من رفتیم. چون این بچه گناه داشت. با کلی محبت رفته بود کیک خریده بود برای مادربزرگش. تازه چایی هم دم کرده بود. به قول خودش اولین چایی عمرش.
خیلی بچه مهربونیه. واقعا دوسش دارم. اگه نامحرم نبود میشد پسر خودم.
این حسین صدرا هم از اون بچهها بود که با ضجه میرفت مهد. بعد هم که اون زندگی بحرانی. ولی از اونجایی که خدا همیشه هست و هوای بندههاشو داره، چه بچه خوبی از آب درومده. دوستداشتنی، شیرین، مهربون. خیلی مهربون. محبتش خیلی شبیه مادربزرگ پدریشه. خدا رحمتش کنه. چه خانم نازنینی بود.
2. دیگه توی پ.ن. کتابی ننویسم که به رسم الخط فارسی خیانت نمیشه انشاءالله؟!
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 140
کل بازدیدها: 584115