سلام عزیز دلم...
امیدوارم خوب خوب باشی...
من تازه برگشتم... یه هفته ای بابایی رو برداشتم و فرار کردیم رفتیم شمال... یه هفته ای که مفید و لازم بود و جدا هم خوش گذشت و تغییر روحیه دادیم!
اما باز به محض ورود به تهران تمام استرس هام شروع شد و یاد کارام و بقیه ی مشکلات افتادم که دلم نمی خواد با گفتنش دل کوچیکتو غمگین کنم...
با دیدن قیافه های اجق وجق و وحشتناک یاد روزی میوفتم که میام ایران و یاد اینکه چقدر شوکه می شم و فکر می کنم چقدر در عرض یک سال تهرانیها عوض می شن و این مال هر ساله که میام و هر سال فکر می کنم اینجا یه فاجعه داره اتفاق میوفته... تا مدتی فکرم به این موضوع و نگاهم به این تیپ ها و قیافه های زشته و حالا که تو رو هم دارم نگرانی ام بیشتر شده که زمان تو چه اتفاقی میوفته و چطور باید ازت مواظبت کنم تا تو این مرداب غرق نشی...
گاهی مخصوصا موقع خرید که تمرکزم به اجناسه وقتی یه دفعه چشمم به یکی از این فشن های خوشگل میوفته ناخودآگاه از جا می پرم و جدا می ترسم... بعد از مدتی قضیه برای من هم حل می شه و از حالت ترس به خنده می کشه!
فقط به این فکر می کنم که تو تمام این سال هایی که اروپا بودم و کشورهای مختلف رو دیدم حتی توی مهمونیهای مجلل هم همچین قیافه هایی ندیدم! از پنج سال پیش تا حالا یه شلوار لی خاص تو ایتالیا مد بوده که اونم دیگه خیلی می خوان تیپ بزنن و طبق مد بگردن می پوشن و حتی مد جدید هم نیومده... مردم به زیبایی اهمیت می دن اما زندگی و کار و وقتشون رو به این موضوع اختصاص نمی دن! به این فکر می کنم که اینقدر ما تو جفنگیات غرق شدیم که اصلا از امور اساسی زندگی مون غافلیم...
دوست دارم در کنار هر کار و رشته و علاقه مندی ای که در آینده خواهی داشت یه متفکر و جامعه شناس حداقل در حد کشور خودت باشی و دیدن رنج مردم برات عادی نشه... می گم رنج چون این واقعا رنجه! درگیری بیست و چهار ساعته و مشغولیت به این خوزعبلات واقعا رنجه... و مردم ما غمگین و عصبی اند واسه ی اینکه شعورشون و زندگی شونو وقف این چیزا کردن.... تو فکر یه جوون بیست و چند ساله که باید مشغول فردا و در جستجوی کمال باشه فقط مشغولیت به موبایل آخرین مدل و ماشین های رنگ و وارنگ و لباس های وحشتناک و قیافه های عجیب و ترسناکه... و عشق هم به جرات بگم که چنان مرده که انگار هرگز در جامعه ی ایرانی وجود نداشت...
اینا رو برات می نویسم که یادت باشه الان که چهار ماه از وجودت می گذره و هنوز پا به این دنیا نذاشتی من نگرانتم و دوست دارم هروقت نوشته هامو می خونی حتی اگه نبودم بدونی چقدر دوستت دارم و چقدر آرزو می کنم جسما و روحا سالم باشی...
فکر می کنم به دنیا که بیای مجبورم مثل گربه ای که بچه اشو به دندون می گیره برت دارم و حداقل از تهران دورت کنم و با اینکه به رفاه وابسته ام ترجیح می رم تو یه دهات کوره بزرگت کنم... چون این مردابی که من می بینم جای مبارزه و اصلاح نداره... فقط باید ازش دوری کنی...
ازت می خوام هیچوقت غم دنیا رو نخوری اما همیشه غمخوار مردمت باشی... این اولین خواسته ایه که تا حالا ازت داشتم...
بگذریم...
چند روزی که شمال بودیم تو یه محله ی خیلی ساکت و آروم ساکن شدیم... هوا عالی بود... و در مجموع خیلی خوش گذشت...
تو هم خوبی و امیدوارم همیشه خوب باشی...
جز اینکه دیگه چابکی گذشته رو ندارم و هر صبح که چشم باز می کنم نگران وضعیت تو ام چیز خاص دیگه ای حس نمی کنم... حتی وزنم زیاد هم نشده که هیچ کم هم شده! همه ی غذاهامو تو می خوری شیکمو!!
البته دیگه کم کم باید وزن اضافه کنم... نه به خاطر تو.. چون تو بهت بد نمی گذره به هرحال غذای مورد نیازتو دریافت می کنی!!!
شوخی می کنم عزیزم... الهی خودم قربونت برم... هنوز نیومدی اینقدر عاشقتم که دلم برات پرپر می زنه... و نگرانت... خیلی نگرانتم!
همیشه مواظب خودت باش و بدون من همیشه دلم برات می تپه و دوستت دارم...
می بوسمت عسلک...

بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 595681