سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا
سلام؛


1. مدل حضور من هم،
مدل حضور آن دانشجویی‌ست که فقط حاضری می‌زند.
این‌طور که نمی‌شود!
شرکت در هر کلاسی، باید داده‌ای داشته باشد،
و آن داده باید تحولی ایجاد کند.
چیزی باید در آدم تغییر کند و این تغییر در جهت مثبت و در جهت رشد باشد.
آدم باید این را لمس کند که فلان کلاس، برایم یک‌چیزی داشت.
ولی خب،
عده‌ای هم فقط حاضری می‌زنند،
در حالی که سراپا غیبتند.
اینها رنج حضور را تحمل می‌کنند،
ولی بی هیچ حاصلی.
بی هیچ حاصلی.
.........


2. نگاهم روی پاهای برهنه پیرمردی مانده که جلویم به سختی راه می‌رود. نگرانم سنگی، شیشه‌ای، چیزی، پایش را پاره کند.
مسیر، خاکی است و گرد و غبار، خیلی زود مهمان سرفه‌ام می‌کند.
هوا نسبت به پارسال، لااقل ده درجه خنک‌تر است، ولی همچنان گرم است، گرم!
تاخیر پرواز را به فال نیک گرفته‌ام؛ چون در سایه رسیدیم. هیچ‌کس هم اعتراضی ندارد و جز من که بعد از یک‌ساعت معطلی داخل هواپیما، مهماندار را صدا کردم که مشکل چیست، تمام سه ساعتی که داخل هواپیمای خاموش معطلیم، صدا حتی از بچه‌ها درنمی‌آید. پیش خودم فکر می‌کنم اینها اگر اینهمه صبور نباشند که راهی چنین سفری نمی‌شوند.
............


3. حرم امیرالمومنین علیه السلام بسته است. وقت نماز مغرب رسیدیم. بیرون هم به‌قدری ازدحام است که فرصت قدری ایستادن نیست، تا چه برسد به نماز خواندن. ناچار راهی شدیم تا در موکب‌های مستقر در مسیر نماز بخوانیم.
جمعیت امسال، به شکل قابل توجهی بیشتر از هر سال است. خیلی بیشتر. از نجف تا ابتدای جاده اصلی و عمود اول، خودش پروژه‌ایست. ولی تمام این مسیر هم پر است از موکب و پذیرایی. راه به راه، کودکان 5 تا 10 ساله، دختر و پسر، ایستاده‌اند و عطر به زوار تعارف می‌کنند. به هر کدام می‌رسم، کف دستم را جلو می‌برم تا با شوق، لغزنده عطر را روی دستم بکشد. بعضی هم کف دست‌ها با ماژیک چیزی می‌نویسند. کف دستم را جلو می‌برم و دختری می‌نویسد: یا علی. بعضی‌ها هم با آبپاش‌های پلاستیکی، آب می‌پاشند. کودکان دو- سه ساله، دستمال کاغذی تعارف می‌کنند. و گروهی دیگر، با هم "لبیک یا حسین" می‌خوانند.
.............


4. از هر موکبی، نوحه‌ای بلند است. نواهای تند و پرحرارت عربی، نوحه‌های سوزناک ایرانی، نواهای پرشور ترکی، سینه‌زنی‌های دردناک هندی و پاکستانی ... .
آدم اما اینجا حس نمی‌کند که از مملکتش خارج شده. انگار و در واقع، همه اهل یک مملکتیم.
امسال دیگر قدری تلاش می‌کنم عربی صحبت کنم و به خاطر چادر لبنانی‌ام، فکر می‌کنند عرب‌زبانم و حسابی صحبت می‌کنند و من هم الکی سر تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم! بعض این است که بخواهم با همسایه دیوار به دیواری، به زبان قاره‌ای دیگر صحبت کنم!
.............


5. زیاد فیلم و عکس نمی‌گیرم. محو تماشا و ثبت تصویرهای ذهنی‌ام. نمی‌دانم چرا انرژی خوبی ندارم. یک مسکن برای سردرد می‌خورم. تماشای مردم، ناراحتم می‌کند. سختی‌ای که به خود می‌دهند، موکب‌هایی که ردیف به ردیف، آدم خوابیده، سراپا خاکی و خسته، سرویس‌های بهداشتی موقت که همانجا حمام هم می‌کنند و لباس هم می‌شویند. نوزادان و خردسال‌هایی که همراه بزرگترها شده‌اند و پیرمردها و پیرزن‌های فرتوت و ناتوان. دمپایی‌های پلاستیکی که پای اکثر مردم است و روی خاک لخ‌لخ می‌کند. چرخ‌دستی‌های ناپایدار، کوله‌های سنگین، کالسکه‌های ضعیف و لق. تماشای اینها حالم را بد می‌کند. می‌دانم که بین اینها، جای من نیست و زیاد با خودم می‌گویم:
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
این انقلاب هم معلوم است که انقلاب مستضعفان و پابرهنه‌هاست.
.........


6. مسیر پیاده‌روی، خود هدف است. وقتی تمام می‌شود، نمی‌دانی باید چه‌کار کنی. سرگردان می‌شوی. اصل، در راه بودن است. اصل، همان تجارت دشواری‌هاست. اصل، در این مسیر بودن است. رسیدن، یعنی همین. وقتی می‌رسی، موج حسرت در دلت می‌ریزد. دوست داری برگردی و باز، آن مردم را ببینی، آن عطرها، آن غبارها، آن لطف‌ها. دوست داری همانجا می‌ماندی و تمام نمی‌شد. مقصد، همانجا بود.
شاید برای این است که می‌گویند رسیدی و سلام دادی، زود برگرد. و هم برای اینکه کربلا ظرفیت این جمعیت را ندارد و باید ملاحظه کرد.
..........


7. روبروی ضریح حضرت ابالفضل علیه السلام ایستادم. داخل حرم خیلی خنک است. ضریح در اختیار مردهاست و ما از پشت حفاظی، از دور، زیارت می‌کنیم.
حرم اباعبدالله علیه السلام ولی همیشه باز است. ضریح بالا شلوغ و دست‌نیافتنی است. به سرداب پناه می‌برم. خنک، خلوت، آرام، آرام، آرام. اینجا را دوست دارم.
خیابان‌های کربلا غلغله است. جمعیت، عین دریا، موج می‌زند. عین دریایی داغ، داغ، داغ، جوشان و تمام‌نشدنی. موکب‌ها، پیاده‌روها، خیابان‌ها، دیگر جا ندارند.
ولی برکت از زمین و آسمان می‌جوشد. تمام موکب‌ها چندین وسیله خنک‌کننده دارند، مدام آب خنک توزیع می‌شود، در تمام ساعات، غذا می‌دهند، و چای، چای عراقی، درمان درد سر و برطرف‌کننده خستگی و کوفتگی. چه معجون شگفت‌انگیزی است این چای عراقی. واقعا در طول سال دلم برایش تنگ می‌شود.
انواع شربت خنک و دوغ، خوراکی‌هایی شبیه آش و سوپ، که مثل بیشتر غذاها، نخود دارد. انواع لقمه‌ها، کباب کوبیده و ترکی و ... . دائم در حال پذیرایی‌اند و تعجب می‌کنم که این تکرار واقعه، واقعه‌ای اینهمه دشوار و طاقت‌فرسا، خسته‌شان نمی‌کند:
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.
..........


8. این مردمی که بذل محبت می‌کنند، دیدنی‌اند. خیلی دیدنی. وقتی نگاهشان می‌کنم، به روشنی درک می‌کنم اینکه در طبق اخلاص گذاشته، همه دارایی اوست. اعتقاد عمیق و عجیبی به خدمت به زوار دارند. این شوق از کودک خردسال تا جوان و تا پیرشان، دیدنی است.
میانه این جوش و خروش، اوج کاسبی است و غریب به اتفاق این مردم، رندند و می‌دانند چطور از این امواج، ماهی مراد صید کنند.
هستند عده قلیلی که هرچند به‌ندرت، ولی توجهم را جلب می‌کنند. که راه گم کرده‌اند و دست به گدایی پیش خلق الله می‌برند، یا در این شلوغی، دنبال فروش اجناس بی‌ارزشند، یا رانندگانی که پی کسب بیشتر، با مسافران در راه مانده، چانه می‌زنند. همیشه هستند کسانی که بی‌خبر از غوغای اطراف، در خوابند و به اندک بهره‌ای تمام‌شدنی، دل خوش دارند.
..............


9. ببین آقای من!
اینکه بارها و بارها بیایم و دست خالی برگردم که نمی‌شود!
بالاخره این آمد و شدها باید یک انقلابی داشته باشد.
اینکه برگردم و سر از منزل اول دربیاورم،
اینکه هنوز همان باشم که بودم،
و هیچ تغییر قابل توجهی نبینم،
و همان باشم که بودم،
اینکه نمی‌شود!
دیگر دارم فکر می‌کنم فقط جای دیگران را تنگ کرده‌ام.
فکر می‌کنم این موهبت‌هایی که اشغال می‌کنم،
بهتر باشد نصیب خوب‌های کلاست شود.
دیگر فکر می‌کنم در این جمع،
خیلی زیادی زیادی‌ام.
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم ...
معلوم نیست کجاست!
............


10. این آخری را خودت بنویس.








 






تاریخ : جمعه 102/6/10 | 1:15 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.