به نام خدا
سلام؛
مدتهاست خیلی از یادگاریها رو جمع کرده بودم. نمیدونم چرا. شاید چون یادگاریها، توی بهترین حالتش، حتی اگه یادآور خاطرات خوش باشن، یه غم عمیقی با خودشون دارن که از دیدنشون دلت میگیره. شاید هم ... چه میدونم! شایدم وقتشه دوباره همهشونو بیارم جلوی چشم.
در هر حال تو این سفر، خیلی یادها زنده شدند. یاد روزهایی که نفهمیدم کی گذشتند و به این سرعت، اینهمه ازم دور شدند. یاد اتفاقهایی که هرکدوم تو موقع خودشون خیلی بزرگ بودن ولی حالا شدن ستارههای دور چشمکزن. یاد کسانی که دیگه نیستن و نبودنشون، دیگه راه نفست رو نمیبنده.
عادت چیز خوبیه. آدم اگر قابلیت عادتکردن نداشت، نمیتونست زندگی کنه. ظرفیت آدم، به واسطه عادته که قابلیت کشسانی داره. سالها پیش کتابی خوندم از خانم زویا پیرزاد به نام "عادت میکنیم". عادت میکنیم که زندهایم.
با این سفر، خیلی خاطرات برام زنده شدن. و خیلی اتفاقات خوبی افتاد. خصوصا برای بچهها. دوست داشتم خیلی از چیزایی که سالهاست میگفتم و میدیدم گاهی مثل خیلیا براشون مبهمه رو به چشم ببینن و درک کنن. واقعا حس میکنم تو این سفر بچهها به شکل قابل توجهی بزرگ شدن، خصوصا فاطمه.
سفر سخت و طولانی، همینجوریش هم آدمسازه! به هم خوردن روتینها و تجربه غریبها و ناشناختهها، همهاش آدمسازه. سفر اگر مفید و خوب باشه، عین زودپز عمل میکنه، رشد قابل توجهی ازش حاصل میشه.
از همه این شعارهای سنگین که بگذریم، یکی از بزرگترین انگیزههام برای این سفر، همین یه عکس بود!
بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 583694