سلام گلکم
سوم اردیبهشت 90 اولین سالگرد ورود تاریخی مون به تهران بود
آخرین سفرمون از ایتالیا به ایران زمینی و با ماشین بود
تا بندر بریندیزی در جنوب ایتالیا با ماشینمون رفتیم و بعد سوار کشتی شدیم و ماشینم سوار کشتی کردیم و یونان پیاده شدیم و بعد رفتیم آتن و بعد هم به سمت ترکیه رفتیم و در استانبول و آنکارا توقف کردیم و از مرز ازمیر وارد ایران شدیم و به سمت تبریز رفتیم. دو سه روزی تو تبریز توقف کردیم و بعد هم اومدیم تهران.
سفر خیلی خوبی بود خیلی خوب... تو خیلی همکاری کردی... مشکل جدی ای پیش نیومد و خدا خیلی کمکمون کرد... قبل از سفر که تصمیم گرفتیم زمینی بیایم خیلی نگران بودیم که تو اذیت نشی چون خودمون به سفرهای زمینی طولانی عادت داشتیم اما تو تا حالا اینهمه وقت تو ماشین نبودی و ممکن بود اذیت شی و ما رو هم اذیت کنی یا نگران بودیم که ماشین طوریش شه و تو شهر غریب به مشکل بخوریم یا بالاخره بیماری و سرگردونی از نظر هتل و جا و غیره همه نگران کننده بود و خیلی فکر کردیم تا بالاخره تصمیممونو گرفتیم و همه چیزو سپردیم به خدا و الحق که خدا هم خیلی کمکمون کرد
مسیر خیلی طولانی بود و ساعت ها تو ماشین بودیم اما اصلا سخت نگذشت و تا تبریز با آرامش کامل اومدیم و شکر خدا به مشکل نخوردیم و خسته هم نشدیم... اما از تبریز که به سمت تهران سوار شدیم دیگه هر لحظه اش تو هول و ولا بودیم و دوست داشتیم هرچه زودتر برسیم و هم عزیزامونو ببینیم هم از این سفر ده روزه راحت شیم چون به جز مسیری که سوار کشتی شدیم حدود 5500 کیلومترو با ماشین طی کردیم
خدا بیامرزه ماشینمونو خیلی ماشین خوبی بود
خلاصه اینقدر دیگه ذوق داشتیم که تو زنجان فقط در حد یه نهار خوردن توقف کردیم و شهرو نگشتیم و فقط دیگه می خواستیم برسیم تهران
به کرج که رسیدیم چنان احساس خفگی کردم که اولین پمپ بنزین توقف کردیم تا آبی به دست و صورت بزنیم... هر نفسی که می کشیدم احساس می کردم دارم سیگار برگ می کشم.. خوب یادمه غروب بود و جاده ی کرج تهران هم ترافیک بود... ما هم حسابی خسته و کلافه از گرما و آلودگی وحشتناک هوا بودیم... همیشه از ایتالیا که میومدیم تا دو سه هفته واقعا احساس خفگی می کردم و بوی دودو تو هوا کاملا حس می کردم و طول می کشید تا عادت کنم... اینبار بیشتر نگران تو بودم و جدا احساس می کردم دچار مشکل تنفسی خواهی شد... خدا رو شکر می کنم از صمیم قلبم که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد و وقتی پیچیدیم تو کوچه ی مامانی اینا یه نفس عمیق کشیدم و وقتی وارد خونه شدم به معنای واقعی کلمه تمام خستگی این ده روز و چند ماه قبلش که همش در حال بسته بندی و بار زدن و غیره بودیم یکجا از تنم بیرون رفت مخصوصا که به شدت بی قرار دیدن علی بودم که قربونش برم حسابی بزرگ شده بود و بدجوری دلم براش تنگ شده بود....
تو راه که میومدیم بعضی جاها که توقف داشتیم یا بیکار بودم خاطرات سفررو یادداشت کردم که از پارسال که رسیدیم تا امروز که یک سال شد قرار بوده تو وبلاگت بنویسم
خب عیبی نداره الان می نویسم
فقط قبلش اضافه کنم که وقتی خونه ی رم رو خالی کردیم دلم خیلی گرفت... و هنوز هم دلم برای اون خونه و اون محیط و اون دوستا خیلی تنگ می شه.. اما ذوق برگشتن به ایران جای همه ی این دلتنگی ها رو پر می کرد.. وقتی برای آخرین بار با دوستامون خداحافظی کردیم و راهی شدیم دیگه راست راستی از همه چیز دل کندیم و فقط به برگشت فکر می کردیم.. تا بندر بریندیزی تقریبا همه ساکت بودیم و فکر می کردیم.. تا ماشین رو سوار کشتی کنیم و جاگیر بشیم ساعاتی طول کشید... کشتی که حرکت کرد عصر بود و خیلی زود دچار سرگیجه شدم.. شانس ما هوا هم طوفانی بود و دریا ناآروم بود و من حسابی حالم بد شده بود و تو اتاق فقط یه قرص خوردم و تا صبح خوابیدم و تو با بابا حامد می گشتین و سرگرم بودین... تو هم حال خوبی نداشتی و ناراحت بودی و تکونای کشتی نمی ذاشت خودت بتونی راه بری و بگردی اما بچه ی خوبی بودی.. صبح که تکونای کشتی کمتر شده بود دیگه من هم بهتر بودم و خستگی ام هم در رفته بود.. بعد از صبحونه رفتیم بیرون و تازه فهمیدم سفر با کشتی چه کیفی داره!!!
کشتی خیلی بزرگ بود... یعنی اینجوری بگم که در قسمت پایینش که پارکینگ بود تعداد زیادی کامیون و تریلی و ماشین هایی مثل ماشین ما پارک شده بودن.. خیلی خیلی بزرگ بود.. اولین بار بود که سوار کشتی می شدم و هیچ تصوری ازش نداشتم جز اون چیزی که تو فیلم ها دیده بودم.. توش مثل یه شهرک کوچیک بود.. چند تا فروشگاه داشت و اتاق تلویزیون و رستوران و کافی شاپ و غیره
عرشه ی خیلی بزرگی هم داشت
از همه جالبتر برام لنگر انداختنش و کناره گرفتنش در بندر یونان بود.. چند تا قایق بزرگ طنابهای بزرگ کشتی رو به بندر بردن و کم کم کشتی کنار بندر جا گرفت... ما پیاده شدیم و بابا حامد ماشینو آورد و سوار شدیم به سمت آتن... وقتی به آتن رسیدیم واقعا یکه خوردیم هیچ فکر نمی کردیم یک شهر اروپایی اینطور اوراق باشه
هواش که عین تهران خودمون آلوده بود اما خیابون ها هم هیچ نشونی از اروپا نداشتن
ماشینو بردیم تو یه پارکینگ پارک کردیم و وسایل اندکی برداشتیم و تو یکی از هتل های مرکز شهر ساکن شدیم
فرداش رفتیم شهرو گشتیم و بعد هم به سمت مرز ترکیه و شهر الکساندرو پولیس رفتیم
حالا بقیه ی ماجرا از روی یادداشت ها:
پنجشنبه شب را در الکساندروپولیس خوابیدیم.. هتل آپارتمان خوب و بزرگی بود. فاطمه صبح یه حموم درست و حسابی رفت . ساحل خیلی زیبایی داشت.. حدود نهصد کیلومتر از آتن تا آنجا راه بود. حسابی خسته شدیم... الان در گمرک ترکیه حامد مشغول کارهای اداری است. تا بتوانیم وارد ترکیه بشویم. ساعت دو به وقت ترکیه یعنی سه و نیم ایران وارد مرز ترکیه شدیم. و هنوز منتظریم. هوا خیلی خوبه از این گرده های درخت در هوا زیاده و احتمالا دوباره حساسیت حامد شروع می شه یه چیزایی شبیه قاصدک
فاطمه شیطونی می کنه نمی دونم چرا نمی خوابه.. هی مثل نوار ضبط شده می گه مامان آدا... آدا... مامان.. آدا... آبَ... آبَ...آدا (آدامس)
یونانی ها هم بچه دوست اند هااا.. بیشتر از ایتالیایی ها.. هرجا رسیدیم یه مشت شکلات به فاطمه دادن و خیلی با ذوق و شوق باهاش حرف می زدن
جوون و نوجوون خیلی کم دیدیم اکثر جمعیت پیر بودن و تک و توک هم بچه داشتند
البته در آتن خیلی کم بچه بود اما در الکساندروپولیس بیشتر
فاطمه کلی آب بازی کرد و پاچه هاشو زدم بالا و رفت تو آب ... دیگه نمی شد کنترلش کرد.. سنگا رو می انداخت تو آب و می گفت اُلُ.. (قُلُپ)
ساعت دو و نیم به وقت ترکیه است و ما هنوز منتظریم
ترکا چه بامزه اند سرخ و سفید و چشم و ابرو مشکی اند
فکر می کنن ما هم ترکیم و باهامون ترکی حرف می زنن ما هم قاطی کرده ایم و ایتالیایی جواب می دیم!!
خطشون مثل یونان اجق وجقه البته خیلی بهتر از یونانه که به سختی روز دوم سفر از روی تابلوهای اتوبان ها که زیرش انگلیسی اش نوشته شده بود یاد گرفتم هر حرفشون چه صدایی می ده
مثلا ∑ س خونده می شد و Λ ل خونده می شد و β و خونده می شد: مثلا KAβAΛA کاوالا خونده می شد و ...
..............................
از تبریز راه افتاده ایم. ساعت ده و نیم. جاده خشکه اما مرتبه. همه چی خوبه. هرچی به تهران نزدیک تر می شیم خشک تر می شه. کوه و تپه زیاده و مراتع خیلی خوبی داره. تمام این روستاهای کوچک که از کنارشون رد می شیم برق دارن. خونه های کاهگلی و مدرسه هایی که حیاطشون دیوار نداره و بسیار نزدیک به خونه هاست یعنی اینقدر روستاها کوچیکن که می شه زنگ تفریح رفت خونه و برگشت
دشتها تکه تکه پر از گل های بنفش شده و روی تپه ها هرازگاهی گلهای زرد لابلای سبزه ها سایه انداخته اند. جاده پر از پلیسه که ظاهرا برای کنترل سرعتن
کوهها خیلی قشنگن. قسمت هایی اش سایه های سرخ داره. آدم به زندگی ساده ی روستایی ها غبطه می خوره. واسه ی خودشون زندگی می کنن. می دونن چی می خوان. تو این ارتفاع آفتاب تند و سوزانه. اما هوا خنکه. باد شدیدی میاد که جلوی سرعت ماشینو می گیره. عوارضی اینجا برعکس ترکیه قبلش کلی تابلو داشت که به عوارضی نزدیک می شین و سر تا سر جاده تابلوی کمربند ببندید زدن
از یونان تا اینجا هوا آلوده است. آتن فاجعه ترین هوا رو داشت فکر می کنم حتی از تهران هم فجیع تر بود
بالاخره گوجه سبز خریدیم اما آب نداریم بشورمش. فاطمه تب داره خوابیده. دیروز بردمش دکتر آنتی بیوتیک قوی داده. آموکسی کلاو. آدم از ترکا آدرس نپرسه!
چقدر اینجا گاوها لاغرن.
این تپه ها واقعا انگار سالها پرداخت شده اند اینقدر که زیبا و منظمن
روستایی ها چه ساده زندگی می کنن و چه ساده می میرن. اینجا یه قبرستون بود که واقعا به معنای واقعی کلمه قبرستون بود
به همین سادگی نه مثل قبرهای زلمزیمبوی بهشت زهرای تهران
الان دیگه گوجه سبز می خوریم یه بطری آب نصفه تو جیب کوله پشتی پیدا کردیم!!
وارد زنجان شدیم و در کاروانسرای سنگی که یک سفره خانه سنتی شده (دوران صفوی) نماز خوندیم و نهار خوردیم
............................
نوشته ها خیلی پراکنده و بد خط بودن چون اکثرشو تو راه و تو ماشین نوشته ام اما برای خودم خیلی از نکاتش جالب و زنده کننده ی خاطرات بود
امیدوارم تا قبل از سال آینده بتونم چند تا از عکسای سفرو هم بذارم تا بیشتر در موردش بنویسم
دوستت دارم

بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 162
کل بازدیدها: 594646