سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا
سلام؛


نشستیم با علی‌اکبر فرفره درست کنیم.
دیگه ساعت 8 و 9 شب که میشه، وقت خوابشه. اینقدر در طول روز شیطونی کرده که دیگه نای حرف زدن هم نداره. ولی حالا یهویی یادش افتاده باید برای آزمایشگاه فرفره درست کنه. خسته و کلافه، کاغذرنگیاشو آورده و تلوتلوخوران می‌ره که نی بیاره.
شروع می‌کنیم و هی ناراحتی می‌کنه که نه، آقامون اینجوری نگفته، باید اونجوری باشه.
می‌ذارم هرجور خودش می‌دونه درست کنه. منم تو این فاصله چند تا فرفره چند رنگ می‌سازم. زیرچشمی نگاه می‌کنه و دلش می‌خواد غر بزنه ولی از بازی رنگ‌ها توی چرخش فرفره، سر ذوق میاد. بعد با اضافه کاغذا هم بچه‌فرفره درست می‌کنیم. خیلی خوشش میاد. کلا خواب از سرش می‌پره. کلی با هم بازی می‌کنیم.
آخر سر با کلی شوق و ذوق بغلم می‌کنه و می‌گه: تو کلاسمون فقط مامان خودم هنرمنده ...
بعد از یه کم مکث، اضافه می‌کنه: مامانای بقیه همه دکترن !!
راستش درست متوجه بار معنایی این جمله نمیشم!

...................


یه نمکدون کاغذی آورده خونه میگه از یک تا بیست، یه شماره بگو.
- بیست.
- حالا از یک تا چهار.
- چهار.
نمکدون رو با چهارتا انگشتش به تعداد اعدادی که گفتم باز و بسته می‌کنه و بعد نوشته‌ی داخلشو می‌خونه.
می‌خنده: نه این خوب نیست. یه عدد دیگه بگو.
- نه همونو بخون.
- آخه زشته. به شما بی‌احترامی میشه.
- یه چیزی توش نوشتی که نمی‌تونی بخونیش؟!
- آخه بچه‌ها درستش کردن.

  - مگه خودت بلد نیستی؟
- نه.
هیچی دیگه. باز کاغذرنگیاشو میاره و با هم نمکدون می‌سازیم.
می‌ره که مداد بیاره توشو بنویسه می‌گم: تازه من ترقه هم بلدم بسازم. ترقه کاغذی.
آب و تابشم زیاد می‌کنم که نمی‌دونی چه صدایی داره. خیلی چیز خطرناکیه!!
چشماش برق می‌زنه و مشغول ترقه‌بازی میشیم. با دقت هم یاد می‌گیره که فردا با دوستاش مدرسه رو بترکونن!

..............


حال نداره لباسا رو پهن کنه. هی میگه میشه مسئولیت منو عوض کنی؟
- نه!
اینجور مواقع، همیشه یه باب مخصوصی داره:
- می‌دونی خوبی شما چیه؟
- چیه؟
- هر کاری رو با عشق انجام می‌دی.
می‌خندم: از کجا می‌فهمی با عشق انجام میدم؟
- زود شروع می‌کنی و تمومش می‌کنی و همش هم لبخند می‌زنی.
باشه عیب نداره، مثلا گول خوردم: می‌خوای کمکت کنم؟
انگار دنیا رو بهش بخشیدم!

................


با چاشنی خجالت آمیخته با خنده‌ای که به زور جلوشو گرفته میگه: ببخشید!
- باز چه دسته‌گلی آب دادی؟
- امروز بردنم جلوی دفتر.
- چرا؟
- آخه بار دومم بود که کتاب هدیه‌ها رو نبرده بودم مدرسه.
- خب، چی شد؟
- هیچی! آقای موسوی سرمو ناز کرد گفت دفعه دیگه حواست باشه جاش نذاری!
کلا با آقای موسوی (مسئول پایه) بسته. عاشق همن. به پشت‌گرمی آقای موسوی، واسه خودش حسابی جولون می‌ده. مدرسه که نیست، منزل خاله‌جانشه!!

...............

 






تاریخ : یکشنبه 102/11/8 | 9:27 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.