به نام خدا
سلام؛
ببین نوناز جان
چند روز رفتی اردو کلا دستورزبانت تغییر کرده.
با مدرسه رفتین مشهد.
با قطار.
حالا به آهنگ مسیر کاری ندارم: تلق تولوق تلق تولوق تلق تولوق...
نه کاری ندارم.
بگذریم.
از شیرینیهای سفر همین بس که با بچههای گروه انسانی تو یه اتاق بودی. خب البته بچههای تجربی و ریاضی هم که خیلی به گروه شنگول و بازیگوش شما غبطه میخورن، هم توی هتل و هم توی قطار با شما هممکان شدن. زورکی. به شیوهی چپانش. جوری که به قول خودت تو یه کوپه چهارنفره، ده نفر نشسته بودین.
ولی خب تعداد ثابتتون، تو بودی و لیپوتر و زهرا و بهار و البته نورا.
نورا و ما ادراک ما نورا.
همون که اینقدر ورجه وورجه کرد که آخر با صورت رفت تو در شیشهای هتل که هنوز باز نشده بود.
اونم جلوی من و بابا حامد و البته پرسنل خوشخنده هتل.
و دیگه روش نمیشه تو چشممون نگاه کنه.
همون که مطمئنم نقشه بازیگوشی توی راهروی هتل در ساعت 2 بامداد، لااقل 80 درصدش زیر سر اون بوده (اگر نگم نود و نه و نیم درصد!)
به اینا هم کاری ندارم.
بگذریم.
لیپوتر رو بین دوستات از همه دوستتر دارم. چرا؟ چون از همون روزای اول که عکسشو نشونم دادی فهمیدم بچه گیلانه و از قدیم و ندیم گفتن خون خونو میکشه!
و چون مثل همه ما گیلانیها خیلی جذاب و بانمکه!
والا!
و چون تو بچه بودی اسم عروسکتو گذاشته بودی نیلوفر ولی خودت نمیتونستی صداش کنی، میگفتی لیپوتر (خب آخه چرا؟!).
به اینا هم کار ندارم.
بگذریم.
خب به هر حال بعضی موجودات هستن که تو زمستون به خواب زمستونی فرو میرن و نمیشه ازشون توقع دیگهای داشت. مثلا لیپوتر. نمیتونه تو سرزمین یخی پا به پای تو بدوه و هزار بار روی سرسره یخی، سر بخوره. زهرا هم نمیتونه. مثل تو که نمیتونی از روی تیوپ چرخان بپری و همون اول، بازی رو میبازی.
عوضش بهار پایه این بازیاست. نورا هم.
پس این درست نبوده که هی لیپوتر رو به زور دنبال خودت یدک بکشی و از سرسره هلش بدی. اون خسته است، میفهمی؟ خسته!
بگذریم.
حتی لیپوتر اهل خرید هم نیست. خب عوضش زهرا هست. پس چه اشکالی داشت مثل بچهیتیمهای کتکخورده بشینه رو نیمکت مرکز خرید و تو و زهرا مثل اسپند رو آتیش، بالا و پایبن بپرین و کل مغازهها رو زیر و رو کنین؟
بگذریم.
اصل بحث اینجاست: حالا درسته که همه اینا رو برام تعریف کنی، درحالیکه کلا دستورزبانت عوض شده و باعث میشه هی مردمک چشم من گشاد و تنگ شه؟
آدمی که چند روز از خونه دور بوده اینجوری صوبت میکنه؟
این وضعشه؟!
که هی مجبور شی برگردی سخنانت رو ویرایش کنی؟
تازه،
این وضعشه که ما اینهمه راه بیاییم اونجا، بعد یه چایی مهمونمون نکنی و انگار نه انگار؟
که دوستات از دیدن مامانت بیشتر ذوق کنن تا تو؟
بااااشه نوناز. عیب نداره. حالا هی انکار کن. بذار دفعه دیگه بری اردو. اگه بری شمال، من میرم جنوب. اگه بری شرق، من میرم غرب.
ولی خوب خوش گذروندیا.
تجربه بزرگی بود توی زمان کوتاهی که شاید جور دیگه دست نمیداد.
همزیستی مسالمتآمیز (یا غیرمسالمتآمیز) با جمعی از آدمای تمیز و مرتب و شلخته و نامرتب.
رفقایی که به هرحال، الان دیگه خیلی بیشترتر به هم نزدیک شدین.
بازدید امروز: 98
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 584559